شالیزار سبز و بیدار ! در کمال تاسف البته :)
- آیا می دانید " وعده سرِ خرمن چیست ؟! " به خدا اگر بدانید ! "
این جمله آخری تکیه کلام یه بنده خدایی ست ! بعد از هر آیا می دانید همینو میگه :) چه اشکالی داره منم نمی دونم ! نه یعنی راستش می دونم ولی الان ترجیح میدم ندونم :| آخه الان دقیقا رسیدیم سر خرمن ! البته سرِ خرمن که دیگه چه عرض کنم ! یکی دو کیلومتر هم رد کردیم هر آینه ممکنه برسیم به آخرش :) و در نتیجه من معتقدم که در این موضوع از بیخ نادان بودن به ز هر چیز دیگری ...! بله کماکان که اینجوریاست !
حالا یه درصد مثلا فرض را بگذاریم بر این که بدانیم خب ؟! چی میشه ؟! من خودم مثال نقض این قضیه ام ... خرمن رو می دونم چی چیه وعده رو از هم بدبختی می دونم چی به چیه فقط الان نمی دونم چی کار کنم قضیه خر و خرمن و من و آن ها ختم به هیچی بشه یا شاید ختم به هیچی نشه مثلا :|
- هر چی کار بوده گفتم باشه بعد ماه رمضون ... حالا من موندم و بعدِ ماه رمضون ! به همین سادگی به همین خوشمزگی ! چرا معجزه نمیشه پس ؟! :| مگه من چِمه !
- من خودم یکی از همین سردمداران شعارهای انتخاباتی مثل " نباید از مشکلات فرار کرد ! " یا " باید با مشکلات رو به رو شد ! " بودم ولی از همین الان از همین جا اعلام می کنم خیر دیگه از این خبرا نیست ...! آقا اگه حس می کنی زورت به مشکلی نمی رسه بیخود مِس مِس نکن :) با سرعت هر چه تمام تر بدو فقط بدو همین :) فرار بعضی وقتا خیلی بد هم نیست ! وایسی به هوای رو در رو شدن و جنگیدن و چه می دونم دست و پنجه نرم کردن، عذرخواهم همچین با پشتِ دست می خوره تو دهنت که دو تا از در بخوری دو تا از دیوار !!! امتحانش مجانیِ فقط یه هوا کوفتگی و درد و جراحت داره ! دیگه حالا صلاح مشکلات خویش ...
- یه چی میگم درِ گوشی ! دو روز پیش اومدم بعد ازظهری برم حرم ...
هوا خوب بود هوس کردم از در خونه تا ایستگاه مترو پیاده
برم ! نوبر شد و تو راه خونمون گُم شدم ...! یعنی رسما خودم خودمو گم کردم !
وقتی خون به مغزم رسید که حس کردم یه ربع راه بود پس چرا پاهام درد گرفت
؟! چرا نمی رسم پس ؟! ظاهرا اینقدر حواسم پرت بوده همون طوری که از گوشه
دیوار می رفتم به جای راه مستقیم پیچیده بودم تو فرعی و دِ برو :| یعنی به
عبارتی راه پیچیده بود منم باهاش پیچیده بودم ! تاکسی سوار شدم گفتم آقا می خوام برم ایستگاه مترو ...! خوب که رسیدیم جلوی ایستگاه پیاده شدم دیدم پول
همراهم نیست :| اون بنده خدا که به نظرم حال و احوال رو دید گذشت کرد خیلی
انسان بودن واقعا ! کلی هم تعارف کردن که پیش میاد اینا !!!
با اون شاهکار پیاده روی به ایستگاه مترو قبل از ایستگاه نزدیک خونه رسیدم ! همونجوری که داغونِ حرکاتی که انجام دادم بودم از پله های ایستگاه رفتم بالا ! تا رسیدم، مترو اومد . اونجا تو اون لحظه تازه یادم افتاد خوب الان من کدوم طرفم ؟! این مسیرش کدوم طرفیه ! میره حرم یا برمیگرده !!! از یکی پرسیدم گفت درسته همین میره طرف حرم ! من اگه خودم به خودم رحم کنم شانس دارم یه ذره ای !!! حالا سوار شدم ایستگاه بعدش رسید ایستگاه مترو جای خونه ! چشمم افتاد به تابلو مثل آدمی که تو فاز برگشت باشه یه لحظه رفتم نزدیک در که پیاده شم یادم افتاد خوب بچه الان داری میری حرم دیگه درسته ! خودت اشتباهی رفتی ایستگاه قبل !!! به همین ضایعی به همین داغونی ! خودم یاد اون لطیفه افتادم که به طرف میگن چرا رو پله ها ایستادی میگه دارم فکر می کنم آخه یادم نیست نمی دونم داشتم میرفتم بالا یا میومدم پایین !!!
لعنتی ... یعنی دو روزه دارم فکر می کنم من چی شدم واقعا ! دارم به کجا میرم ...! تا جایی که یاد میاد دلم گرفته بود اون روز، مغزم چیزیش نبود مشکلی نداشت ! برگشتن هم که طبق معمول از یه در حرم میرم تو از یه در دیگه میام بیرون روتین شده این قضیه ! منتها خوب اونجا عجیب نیست ولی جای خونمون انصافا عجیب بود ! یعنی واقعا باعث خجالته ! نه که خیلی شاهکار می کنم خاطره ش رو هم می نویسم یادم نشه ! در این که من مسیریابیم افتضاحه شکی نیست ... کم گیج بازی هم درنمیاوردم قبول ... ولی هنوز که هنوزه خودم موندم چه جوری اونجوری شد ...! برای دوستم تعریف کردم خوشحال بهم میگه ع ا ش ق ی ! یکی نیست بگه عذرخواهم ولی ... اون ع ش ق و ع ا ش ق ی رو ببرن که آدم همش گُم باشه !!! استغفرالله ...
- دور از شوخی بعدا فکر کردم چقدر بد که یه دفعه
اینقدر بی هوش و حواس بشم اونم بیرون از خونه ... من اینجوری نبودم ...
راستی راستی خیلی بده ...
- آخه تو دیگه چرا عزیز ...؟!
گاهی اوقات فکر میکنم که چه ذهنی دارید
عاقبتتون بخیر به حق حضرت ابوتراب