چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

بسم الله الرحمن الرحیم
تمام حرف هایم، تمام دنیایم بین این دو حرف معنا می شود الف تا ی ... اما خودم میان این دو حرف محصور شده ام ... " ا ..... ی "
من مهم نیستم یعنی از نظر من هیچ کس مهم نیست :) این افکار آدم هاست که اهمیت داره ...
افکارتون زیبا باشه ان شاءالله ...

موز زور دارد ...!

شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۲۲ ق.ظ

اون شب به بابا گفتم میاین بریم حرم ؟! شب زیارتی هم بود و رفتیم ... بماند که چون پارکینگ ها شلوغ بود بابا ماشین رو گنبد سبز پارک کردن و بدین ترتیب دماری از روزگار پای ما درآوردن که خوب خاطره بشه :| اصلا این بابای عزیزتر از جان همیشه سعی می کنن تو این موضوع برای ما خاطره سازی کنن ! دستشون هم درد نکنه انصافا همیشه هم موفقن :| حالا بماند ... خلاصه برگشتنی دیر وقت بود شام رو هم همون بیرون خوردیم ... منم از قبل می خواستم روزه بگیرم نیت روزه کردم و خوابیدم ... صبح هم به یاد ماه رمضون و تلافی اون شب زنده داری و پیاده روی قشنگ تا ده صبح رفتم اون دنیا به سلامتی ! ساعتای دوازده اینا داشتم با یه دوست عزیزی تلفنی صحبت می کردم مان جان با یه موز اومدن تو اتاق منم مشغول توضیح بودم گرفتم و همانا ... و با طمأنینه خاصی خوردمش ... بعدش تلفنم تموم شد مشغول کار خودم شدم یه هو هوس چایی کردم ! اومدم پاشم برم بریزم واسه خودم تازه یادم اومد بله بنده روزه بودم مثلا :| حالا من واقعا خیلی هم گرسنه یا تشنه نبودم ! ولی یادم افتاد ماه رمضونی تو اون گرما از تشنگی هم می مردی بازم یه لحظه یادت نمی رفت روزه ای :) هیچی دیگه با اون ته بندی موزی، ادامه راه تا اذون مغرب هم به خوبی و خوشی سپری شد ... یه سوال کی گفته موز زور نداره ؟!

مان جان نمی دونست بنده خدا ولی بعدا گفت اگه می دونستم یه لیوان آبی چایی میاوردم بخوری لااقل ...! مان جان، مان جان است دیگر ...

۹۴/۰۶/۲۱ موافقین ۵ مخالفین ۰
بچه زنده -