چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

بسم الله الرحمن الرحیم
تمام حرف هایم، تمام دنیایم بین این دو حرف معنا می شود الف تا ی ... اما خودم میان این دو حرف محصور شده ام ... " ا ..... ی "
من مهم نیستم یعنی از نظر من هیچ کس مهم نیست :) این افکار آدم هاست که اهمیت داره ...
افکارتون زیبا باشه ان شاءالله ...

سوم شخصِ مفردِ مونث ...

سه شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۲۶ ب.ظ

... تو هیچ وقت دلت نخواسته از اینجا بری ؟ بری خارج از کشور ؟! اصلا می تونستی ؟! شرایطش بود ؟! گفتم برای چی می پرسی ! دلمو ولش کن ! آره می شد فکر کنم ! اگه می خواستم خیلی سخت نبود ! خب کجا مثلا ؟ خیلی جاها ! چند تا کشور برای زندگی و درس می تونستم برم مثلا آلمان !!! گفت منم یه موقعی هم شرایطشو داشتم هم اگه می خواستم کاری نداشت چند دفعه تا دَمِش رفتم اما پشیمون شدم ! اون موقع دلم نمی خواست هر چی فکر می کردم اهل دل کندن از آدمای دور و اطرافم نبودم ... برام سخت بود ! دلم می خواست هر موقع دلتنگ شدم براشون، زود ببینمشون اصلا همین که می دونستم فاصله کمه حالم خوب بود ... هیچی به این اندازه برام ارزش نداشت ! هیچی نمی تونست جای این حس رو بگیره ! مطمئن بودم که نمی خوام برم !

خب حالا چی شده چی ذهنتو درگیر کرده چرا به رفتن فکر می کنی ؟! دیگه دلت تنگ نمیشه یعنی ؟!

یه طوری شده یه تغییری داره منو  می بره به سمتی که می خوام اون آدم سابق نباشم در حالی که فکر می کنم هنوز هستم ! دارم پوست میندازم ! می خوام دور بشم شاید حتی به قیمت دل کندن از اونایی یه روزی بهترین شرایط رو با حال خوب کنارشون عوض نمی کردم ... اونا هنوز همونجورین ولی من ...

بی ربط نوشت یک : یادم اومد که چند وقت پیش که تو آرایشگاه داشتم موهامو رنگ می کردم یکی از آرایشگرها که یه دختر جوون بود بلند بلند می گفت همسرش عسلویه کار می کنه و شرایطشون خوبه و ... کلی تعریف کرد، به نظر زیادی راضی بود ... وقتی شنید که فلانی بعد از یه مدت کار با اینکه شرایط کاری و مالیش عالی بوده از اونجا کنده همه چیزو ول کرده تا بیاد پیش خانواده ش، با یه لحن عصبانی گفت اینقدر بدم میاد ؛ مثل شوهر من، اصلا هر کار نکنی بعضی مردا تا آخر عمرشون بچه ننه می مونن !!!

بی ربط نوشت دو : الهه به خاطر همسرش که دکترا قبول شده دارن برای زندگی میرن تبریز اونم برای پنج سال ! تازه شهریور یه سال شد که سر خونه زندگی خودشون هستن ! باهاش که حرف زدم هم خوشحال بود هم ناراحت ! دوتاش به یه اندازه ! اونم می گفت ناراحتم برای دوری برای تنهایی، منتها شاید خیلی هم بد نباشه بنا به خیلی از دلایل !!! 

نمی فهمم ! چرا همه چی داره می پیچه به هم !!!

پی نوشت : هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی دیدن، شنیدن یا خوندن اینطور مسائل برام دغدغه بشه ! اینا اصلا مهم نبود به نظرم عذرخواهم خاله زنک ترین حرف هایی بود که می شد شنید می شد بهشون فکر کرد ... الان واقعا ذهنمو درگیر می کنن ! مدت ها به جواب فکر می کنم به راه حل ! وقتی به چیزی نمی رسم دیگه دلم نمی خواد فکر کنم همین ! نکنه منم دارم پوست میندازم ؟!!!

هشدار ! دغدغه ها از آنچه به آن فکر نمی کنید به شما نزدیکترند ... تنها چیزی که ثابته اینه که به هر حال این دغدغه ها هم مثل همه چی توی این زندگی تغییر می کنن !!!


۹۶/۰۷/۲۵ موافقین ۲ مخالفین ۰
بچه زنده -