تا قبلش داشتن با هم شوخی می کردن ... دو تا میدون مونده بود به خونه که مرد یه هو انگار که چیزی یادش اومده باشه با لحن جدی گفت راستی می دونی قبل از اینکه بیایم بیرون بی بی دم گوشم چی می گفت ؟! زن با همون حالت سرخوش جمله آخر رو کشید و با خنده تکرار کرد چی گفت ؟! مرد گفت هیچی ! بی بی میگه کی منو می بری کربلا ؟! بعد نگاه کوتاهی کرد انگار که بخواد عکس العمل زن رو ببینه ! زن اما، در حالی که خنده رو لبش رو جمع می کرد سرش را به طرف پنجره ماشین چرخوند و زیر لب آروم گفت : می گفتی هنوز خانومم رو نبردم بی بی جان ! بعد انگار که یه هو سر غصه ش باز شده باشه بی پرده تر و بلندتر گفت هر چند که به هر حال هنوز خیلی ها تو اولویتند ...!
به نظرم اومد مرد از این حرف حسابی جا خورد ... رفت تو فکر ! دیگه کسی چیزی نگفت ... دو دقیقه بعد روی پل جلوی خونه مرد ترمز دستی رو کشید و در حالی که در ماشین رو باز کرده بود تا پیاده بشه به صورت زن خیره شد و گفت اینطوری نگو خانوم ، بی انصافی می کنی ...!
بازی کودکانه ای بود ! یه گوشه نشسته بودم ... صورت مرد جلوی چشمم بود، زل زده بودم بهش وقتی پیاده شد ! نگاهم تو نگاهش گره خورد ... آشفته بود انگار حرف زن بدجوری رنجونده بودش ! دلم براش سوخت ... حرفی نزدم وانمود کردم تو حال خودمم ...! صورت زن رو نمی دیدم به طرف پنجره خشک شده بود انگار ، دلم برای زن هم سوخت ... بیشتر و بیشتر ... تمام مدت فکر کردم که چرا یک دفعه انقدر غمگین شد ؟! چه قصه ای بود که یه هو خودش رو آخر صف و تنها دید ؟!!!
پی نوشت : انگار همیشه زیر همه لایه های خوشبختیِ شهر، در پسِ همه ساعت های خوب زندگی دقیقه های کوچکِ پیچ در پیچی هست که هر از چند گاهی مثل آتشفشان فوران می کنند !!! زیر پوست شهر همیشه خبرها در هم است !!!