چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

بسم الله الرحمن الرحیم
تمام حرف هایم، تمام دنیایم بین این دو حرف معنا می شود الف تا ی ... اما خودم میان این دو حرف محصور شده ام ... " ا ..... ی "
من مهم نیستم یعنی از نظر من هیچ کس مهم نیست :) این افکار آدم هاست که اهمیت داره ...
افکارتون زیبا باشه ان شاءالله ...

۹ مطلب با موضوع «سر به مُهر ...» ثبت شده است

گفتم حرف دارم ! وقتی حرف دارم یعنی حرف دارم یعنی این !

به نظرم آدم تو زندگی تجربه هایی کسب می کنه که خوب یا بد به هر حال جزئی از گذشته و حال آدم هستن ممکنه کمرنگ بشن یا حتی برای مدت زمانی از یاد برن و فراموش بشن، اما پاک نمیشن که اگه می شد حال و روز زندگی مون این شکلی نبود ! دو حالت به ذهن آدمی مثل من می رسه اول اینکه مثلا حذفشون انتخابی یا اختیاری می بود ! ( حالا نه اینکه تو سایر موارد اختیاری و انتخابی این دنیا خیلی دقیق و درست و محشر داریم عمل می کنیم اینم روش مثلا ! ) حالا بماند !!! اون وقت یعنی مثلا همه خاطرات خوبمون رو نگه می داشتیم بدمون رو حذف می کردیم ؟! مسخره نیست ؟! فکر کن غم از دست دادن عزیزی رو پاک کنی در حالی که خاطرات خوبت با اون آدمو نگه داری ! و خب الان آدمی در کار نیست ! آدم دچار بحران وجودی میشه سر و ته هیچی مشخص نیست ! یا مثلا به دلایلی با کسی مشکل داشته باشی یا دعوا کرده باشی و این قسمت رو پاک کنی ! خب این که یعنی تجربه دوباره و تکرار همه حال های بد  که ...! برعکس این قضیه هم که خب عاقلانه نیست یعنی مثلا خاطرات خوب رو پاک کنیم و بد رو نگه داریم !!! مگه اینکه خوددرگیری یا روان پریشی  داشته باشیم که خب اون بحثش جداست !

 حالت دوم اینکه بدون استثنا بیایم فکر کنیم این قانون شامل همه خاطرات و تجربیاتمون می شد ! بازم شدنی نبود ! اون موقع در لحظه هیچ احساس و ادراکی یه هیچ چیزی نداشتیم ! بازم سر و ته هیچی مشخص نبود !!!

همه این از این شاخه به اون شاخه پریدن ها برای توضیح همون جمله بُلد شده بالا بود که خودش گویاتره ؛ گویا !!!

القصه نمیشه آدما یا چیزایی رو که یه زمانی فکرتو درگیر خودشون کردن به کل فراموش کرد ... نه نمیشه پاکِ شون کرد ... به نظرم تلاش برای از یاد بردنشون هم بی فایده ست ! اصلا چرا باید همچنین کاری کرد ؟! اتفاقا به نظرم  یه جورایی باید باهاشون کنار اومد، باهاشون زندگی کرد کم و بیش ! من فراموش نکردم ... نه خاطراتمو و نه تجربیات گذشته رو ... به نظرم خیلی هاشون در آخر یه جورایی خوب شدن !


بچه زنده -
۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۵:۱۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

تا قبلش داشتن با هم شوخی می کردن ... دو تا میدون مونده بود به خونه که مرد یه هو انگار که چیزی یادش اومده باشه با لحن جدی گفت راستی می دونی قبل از اینکه بیایم بیرون بی بی دم گوشم چی می گفت ؟! زن با همون حالت سرخوش جمله آخر رو کشید و با خنده تکرار کرد چی گفت ؟! مرد گفت هیچی ! بی بی میگه کی منو می بری کربلا ؟! بعد نگاه کوتاهی کرد انگار که بخواد عکس العمل زن رو ببینه ! زن اما، در حالی که خنده رو لبش رو جمع می کرد سرش را به طرف پنجره ماشین چرخوند و زیر لب آروم گفت : می گفتی هنوز خانومم رو نبردم بی بی جان ! بعد انگار که یه هو سر غصه ش باز شده باشه بی پرده تر و بلندتر گفت هر چند که به هر حال هنوز خیلی ها تو اولویتند ...!

به نظرم اومد مرد از این حرف حسابی جا خورد ... رفت تو فکر ! دیگه کسی چیزی نگفت ... دو دقیقه بعد روی پل جلوی خونه مرد ترمز دستی رو کشید و در حالی که در ماشین رو باز کرده بود تا پیاده بشه به صورت زن خیره شد و گفت اینطوری نگو خانوم ، بی انصافی می کنی ...! 

بازی کودکانه ای بود ! یه گوشه نشسته بودم ... صورت مرد جلوی چشمم بود، زل زده بودم بهش وقتی پیاده شد ! نگاهم تو نگاهش گره خورد ... آشفته بود انگار حرف زن بدجوری رنجونده بودش ! دلم براش سوخت ... حرفی نزدم وانمود کردم تو حال خودمم ...! صورت زن رو نمی دیدم به طرف پنجره خشک شده بود انگار ، دلم برای زن هم سوخت ... بیشتر و بیشتر ... تمام مدت فکر کردم که چرا یک دفعه انقدر غمگین شد ؟! چه قصه ای بود که یه هو خودش رو آخر صف و تنها دید ؟!!! 

پی نوشت : انگار همیشه زیر همه لایه های خوشبختیِ شهر، در پسِ همه ساعت های خوب زندگی دقیقه های کوچکِ پیچ در پیچی هست که هر از چند گاهی مثل آتشفشان فوران می کنند !!! زیر پوست شهر همیشه خبرها در هم است !!!

بچه زنده -
۲۶ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۳۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر

گاهی آدم ها وسط یه چیزایی قرار می گیرن ! دقیقا وسطِ وسط ... وسطِ زندگی ... وسطِ کار ... وسطِ درس ... وسطِ بقیه و وسطِ خودشون حتی ! و من الان دقیقا آخرِ همین آخریم ... یعنی دقیقا اِندِ وسط خودم بودن ! حسم چیه ؟! هیچی !!! وسط بودن همیشه هم خوب نیست ! الان؛ من که فکر می کنم این اصلا خوب نیست ...! آدم باید حداقل یکی دو اینچ از این وسط این ور تر یا اون ور تر باشه، پایین تر یا بالاتر باشه ... عذرخواهم خیلی مزخرفه ! فکر کن بالای یه سُرسُره بزرگ نشستی ... و فقط نشستی ... همین ! نه سُر میخوری، نه برمی گردی از پله ها پایین ! اون وقت خودت عصبانی هستی که چرا نمی تونی بازی کنی چرا کیف نمیده ...! چرا سُر نمی خوری ؟!!! چرا نمیری پایین پس ؟!!!

می دونم که باید از این وسط پاشم ... می دونم که می تونم و پامیشم ... فقط نمی دونم کِی ...

این نیز بگذرد اما ... تو نگران نباش عزیز ... خود درگیریِ شخصیه !!! قوای درونی خودشون مسئله شون رو حل می کنن ...! جای نگرانی نیست ... خوبیش اینه که زندگی، هنوز خوب جریان داره :) خدا رو شکر ... 

بچه زنده -
۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

هستم همین حوالی ... حالم خوب است و دماغم هم چاق مثلا ! هستم اما نه در آن اتاق کوچک پُر نور با دیوارهای گل گلی بنفشش ...! چهار دیواری اختباری زنده ی من ... همان که سرِ تراس یک در یک و نیمش همیشه با مان جان بحث های گل گلی داشتیم ...!

اینجا هستم ... در خانه ای با دیوارهای استخوانی ... و خب اتاق کوچکم کجا و خانه ام کجا ...! مان جان دیگر این اطراف نیست ... بابا ظهرها از سر کار اینجا نمی آید ... هیچ سفره و میزی همیشه آماده نیست ... که شاید این ها غم انگیزترین اتفاق نیفتادن های خانه ام باشد ... اما ... اما اینجا خانه ی دوست می داشتنی من است ... اینجا هر روز و هر لحظه می شود صدای  ع ش ق را شنید ... و آخ که چه حالی دارد ع ا ش ق ی ... 

بچه زنده -
۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۳:۱۳ موافقین ۲ مخالفین ۰

خیالُم در دل و دل در خم زلف ... پریشان در پریشان در پریشان ...

وقتی توی صفحه مدیریت چشمم به اون آمار بازدید و نمایش جزیره کوچیک و فعلا آروم و ساکتم میفته یه حس خاصی بهم دست میده ... یه چیز آشنا ... یه ترس کوچیک ... اصلا یه جورایی دلم داره قیری ویری میره !

کی اونجاست ...؟! چی اونجاست ...؟! نمی دونم ... نه خب یعنی کمی تا قسمتی می دونم ولی نمی خوام به روی خودم بیارم که می دونم ! مثل شنیدن صدای تیک تاک یه ساعت از پشت دیوارای یه اتاق کوچیک می مونه ... در حال حاضر ذهنم خلاقم دلش می خواد فقط یه بمب ساعتی گنده اون پشت تصور کنه و خب اجالتا از این مثبت اندیشانه تر نمیشه باشه ...! چرا ؟! چون از دیشب دیسک خفیف کمرم درد می کنه ...! در واقع چهار پنج سال پیش خفیف بود الان با این شدت درد به نظرم خیلی سخیف شده :|

بیا با هم رو راست باشیم ... اینطوری زندگی بهتر میگذره ها ...! من هنوز هم می تونم با ترس های کوچیک عجیب و غریب خودم رو به رو بشم ... هنوز هم تو بعضی موارد رُک و راست بودن رو به ملاحظه کاری ترجیح میدم ... پس سلام سلام سلام :)

خودم هستم ...

 خودتون باشید لطفا ...

 

شعر از شمس العلما ربانی ...

بچه زنده -
۱۴ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۵ موافقین ۳ مخالفین ۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
بچه زنده -
۱۰ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۴۶

فکر کردم که خب مثلا من الان چرا اینجایم ...؟! اینجایی که هستم ...! مثلا چرا الان توی یکی از شهرستان های خراسان نیستم ! یا مثلا شهرهای دیگر ! مثلا همدان یا تهران یا اصفهان ... یا اصلا روی کشتی در حال سفر ...! به چین یا سنگاپور !!! یا توی یک خانه در برلین حتی !

یا مثلا چرا همسر آن استاد دانشگاه نشدم آن که برای آب خوردن دلش می خواست استخاره بگیرد ! یا آن پسره هتل داره که دماغش عملی بود و ناخن هایش بلند ...! با مثلا پسر عطر فروشه که مادرش گفته بود همه دخترها مثل همند ...! یا آن که کار و بار و عشقش والیبال بود ... یا آن فامیل خیلی دور که مهر قسم پزشکی اش هنوز خشک نشده بود ؟! یا آن فامیل بی کاری که خانواده اش معتقد بودند حتما در آینده کار پیدا می کند ؟! یا مثلا آن یکی که کوهنورد بود توی آن شهر دور ... یا مثلا کارمند آن اداره که همش به همه مشکوک بود ... آن برنج فروشه چرا نه ؟! آن یکی که کارمند صدا و سیما بود ...؟! آن یکی که توی سرکنسولگری ایران در آلمان بود و خانواده به همراه عکسش می خواستند بیایند ! یا آن آقاهه که با پدرش انتشاراتی داشتند ! آن یکی چرا نه که توی شرکت خودروهای وطنی کار می کرد ! آن آقا که می گفتند شغل خانوادگی شان چوبداری ست و من نمی دانستم چوبداری دیگر چه کوفتی ست ؟! آن نظامیه چرا نه ؟! آن آقا حراستیه که با اصرارها و واسطه هایش چند ماه تمام به معنی کلمه اذیتم کرد ؟! آن یکی که مشاور عمرانی شهردار تهران بود اما عشقش آشپزی کردن !!! یا چرا همسر آن برنامه نویس درگیر نشدم که دو سال تمام هاج و واج کارهایش بودم و آخرش هم نفهمیدم چند چند بود ؟! یا آن روانشناسه که قاطی بود و بلند شد ؟! آن کارمند بانک چرا نه ؟! یا مثلا پسر آن فامیل دوست داشتنی که مادر و پدرش تمام تلاششان را کردند ؟! یا مثلا این آخریه که شش ماه از سال روی آب و شش ماه روی خشکی !!! یا چه می دانم آن دیگری ها ...

جواب همه این سوال ها پیش خودم است ... پیش خودِ خودم ! خودم که بهتر از همه می داند ... خودم که بهتر از همه می دانم ...! من اهلش نبودم و نیستم خب ... اهل کات کرن ... اهل بریدن قسمت هایی از وجودم ... اهل رفتن از پیش آن هایی که تا الان عزیزترین آدم های اتفاقات و قصه هایم بوده اند ... من آدم دل کندن نیستم ... من آدم زندگی توی غربت نیستم ... من وابسته ام ...! عواطفم احساساتم وابسته است ... من هنوز که هنوزست خوب یاد نگرفته ام که همه آن ها که دوستشان داریم همیشه نیستند ... من هنوز که هنوزست وقتی به رفتن این و آن به رفتن خودم حتی توی رویا فکر می کنم گریه ام می گیرد ... من آدم سفرم اما فقط گشت و گذار نه رفتن و ماندن ... من آدم خیلی پولدار بودن به ازای از دست دادن نیستم ...

فکر کرده ام به زندگی نرمال ... به آدم های نرمال ... و آن وقت درست زمانی که تمام تصمیم هایم برای یک زندگی فردی به ثمر نشسته بود و فقط یک اعلام عمومی باقی مانده بود ... درست زمانی که دلم از همه شصت و هفتی های درگیر از تمام مجتبی ها گرفته بود ... یک مجتبی سر زده پیدا شد که من هاج و واج تمام تصمیم های گرفته شده و نشده ام ماندم ... یک مجتبی که مجتبی بود اما شصت و هفتی نه ...

بچه زنده -
۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰

شب تاریک و سنگستان و مو مست

قدح از دست مو افتاد و نشکست

نگهدارنده‌اش نیکو نگهداشت

وگرنه صد قدح نفتاده بشکست ...!

راست میگه باباطاهر ... حال و احوالی که باباطاهر تو چهار تا مصرع بیان می کنه آدم تو چند خط هم نمی تونه توضیح بده !!! دلم می خواست بهش بگم تو هم گهگاهی دو بیتی بخونی بد نیست ها ...! همش که نمیشه غزل :|

پی نوشت : تردید چیز خوبی نیست یعنی الان که اینجوری فکر می کنم ! و من اینقدر از این چیز غیر خوب دارم این روزا که بعضی از فعالیت های طبیعی و منطقی مغزم مختل شده اصلا !!! انتها نداره ... آخر آخرش به هیچی نمی رسم و این به نظرم همون بدِ ماجرای همیشگی ست ! ماه رمضون تموم شد و من هنوز یک چیزهایی رو بدهکارم ... حرف ها، کلمه ها و شاید جمله هایی ...

فکر کنم دلم گرفته. البته دلِ گرفته علاج داره اکثر اوقات :) همین الان برنامه شو برای بعد از ظهر چیدم ... هوا عالیه اینجا ... بلکه هم یکی دو پله بهتر از عالی ...

بچه زنده -
۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۱:۴۶ موافقین ۲ مخالفین ۰

دیروز ظهر آرزو اس ام اس زد و شروع کرد به احوالپرسی که چطوری چه خبر کجایی تو ... یه بیست روزی شده بود که از هم خبری نداشتیم ! اتفاقا منم چند روزه که به یادشم و می خواستم پیام بزنم اما هر دفعه انگاری یه جوری فراموش کردم دیگه ... من همیشه اعتقاد داشتم و دارم که دل به دل راه داره ... بعد از حال و احوال کردن بهم گقت خوشحالم می دونی شب قدر خواب تو و مامان اینا رو می دیدم اما نه تنهایی ... فکر کن اون هم باهاتون بوده ...! تو خواب فکر می کردم چقدر عوض شده انگاری، ولی حالش خوب بوده خوبِ خوب و سلامت ... بهم گفت به فال نیک گرفتم دختر ! ان شاءالله که خیره ...

بهش پیام زدم که خدا از دهنت بشنوه آرزو ...

امروز که طبق معمول بعد از اذان صبح خوابیدم خواب می دیدم اومده ! برگشته همون طوری که آرزو گفته ! حالش خوبه و همه مون خیلی خوشحالیم ... تو خواب تمام مدت دنبال تلفن می گشتم که زنگ بزنم به آرزو بگم خوابت تعبیر شده ! فکر کن برگشته پیش مون ... از خوشحالی و ذوق نه به زمین بودم نه آسمون ... نمی دونم چی شد یه دفعه بیدار شدم ساعت رو که نگاه کردم هشت صبح بود ... دوباره چشمام رفت رو هم و دوباره همین خواب رو دیدم ! بازم همون جوری ... بازم اون اومده بود ... برگشته بود ولی این دفعه مدام تو خواب با خودم می گفتم نه این دفعه دیگه خواب نیست ... این یکی واقعیه، من بیدار شدم دیگه خواب نیستم ...

حیف ...


بچه زنده -
۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر