چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

بسم الله الرحمن الرحیم
تمام حرف هایم، تمام دنیایم بین این دو حرف معنا می شود الف تا ی ... اما خودم میان این دو حرف محصور شده ام ... " ا ..... ی "
من مهم نیستم یعنی از نظر من هیچ کس مهم نیست :) این افکار آدم هاست که اهمیت داره ...
افکارتون زیبا باشه ان شاءالله ...

۳۷ مطلب با موضوع «صنوبرانه ...» ثبت شده است

... تو هیچ وقت دلت نخواسته از اینجا بری ؟ بری خارج از کشور ؟! اصلا می تونستی ؟! شرایطش بود ؟! گفتم برای چی می پرسی ! دلمو ولش کن ! آره می شد فکر کنم ! اگه می خواستم خیلی سخت نبود ! خب کجا مثلا ؟ خیلی جاها ! چند تا کشور برای زندگی و درس می تونستم برم مثلا آلمان !!! گفت منم یه موقعی هم شرایطشو داشتم هم اگه می خواستم کاری نداشت چند دفعه تا دَمِش رفتم اما پشیمون شدم ! اون موقع دلم نمی خواست هر چی فکر می کردم اهل دل کندن از آدمای دور و اطرافم نبودم ... برام سخت بود ! دلم می خواست هر موقع دلتنگ شدم براشون، زود ببینمشون اصلا همین که می دونستم فاصله کمه حالم خوب بود ... هیچی به این اندازه برام ارزش نداشت ! هیچی نمی تونست جای این حس رو بگیره ! مطمئن بودم که نمی خوام برم !

خب حالا چی شده چی ذهنتو درگیر کرده چرا به رفتن فکر می کنی ؟! دیگه دلت تنگ نمیشه یعنی ؟!

یه طوری شده یه تغییری داره منو  می بره به سمتی که می خوام اون آدم سابق نباشم در حالی که فکر می کنم هنوز هستم ! دارم پوست میندازم ! می خوام دور بشم شاید حتی به قیمت دل کندن از اونایی یه روزی بهترین شرایط رو با حال خوب کنارشون عوض نمی کردم ... اونا هنوز همونجورین ولی من ...

بی ربط نوشت یک : یادم اومد که چند وقت پیش که تو آرایشگاه داشتم موهامو رنگ می کردم یکی از آرایشگرها که یه دختر جوون بود بلند بلند می گفت همسرش عسلویه کار می کنه و شرایطشون خوبه و ... کلی تعریف کرد، به نظر زیادی راضی بود ... وقتی شنید که فلانی بعد از یه مدت کار با اینکه شرایط کاری و مالیش عالی بوده از اونجا کنده همه چیزو ول کرده تا بیاد پیش خانواده ش، با یه لحن عصبانی گفت اینقدر بدم میاد ؛ مثل شوهر من، اصلا هر کار نکنی بعضی مردا تا آخر عمرشون بچه ننه می مونن !!!

بی ربط نوشت دو : الهه به خاطر همسرش که دکترا قبول شده دارن برای زندگی میرن تبریز اونم برای پنج سال ! تازه شهریور یه سال شد که سر خونه زندگی خودشون هستن ! باهاش که حرف زدم هم خوشحال بود هم ناراحت ! دوتاش به یه اندازه ! اونم می گفت ناراحتم برای دوری برای تنهایی، منتها شاید خیلی هم بد نباشه بنا به خیلی از دلایل !!! 

نمی فهمم ! چرا همه چی داره می پیچه به هم !!!

پی نوشت : هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی دیدن، شنیدن یا خوندن اینطور مسائل برام دغدغه بشه ! اینا اصلا مهم نبود به نظرم عذرخواهم خاله زنک ترین حرف هایی بود که می شد شنید می شد بهشون فکر کرد ... الان واقعا ذهنمو درگیر می کنن ! مدت ها به جواب فکر می کنم به راه حل ! وقتی به چیزی نمی رسم دیگه دلم نمی خواد فکر کنم همین ! نکنه منم دارم پوست میندازم ؟!!!

هشدار ! دغدغه ها از آنچه به آن فکر نمی کنید به شما نزدیکترند ... تنها چیزی که ثابته اینه که به هر حال این دغدغه ها هم مثل همه چی توی این زندگی تغییر می کنن !!!


بچه زنده -
۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۳:۲۶ موافقین ۲ مخالفین ۰

تا قبلش داشتن با هم شوخی می کردن ... دو تا میدون مونده بود به خونه که مرد یه هو انگار که چیزی یادش اومده باشه با لحن جدی گفت راستی می دونی قبل از اینکه بیایم بیرون بی بی دم گوشم چی می گفت ؟! زن با همون حالت سرخوش جمله آخر رو کشید و با خنده تکرار کرد چی گفت ؟! مرد گفت هیچی ! بی بی میگه کی منو می بری کربلا ؟! بعد نگاه کوتاهی کرد انگار که بخواد عکس العمل زن رو ببینه ! زن اما، در حالی که خنده رو لبش رو جمع می کرد سرش را به طرف پنجره ماشین چرخوند و زیر لب آروم گفت : می گفتی هنوز خانومم رو نبردم بی بی جان ! بعد انگار که یه هو سر غصه ش باز شده باشه بی پرده تر و بلندتر گفت هر چند که به هر حال هنوز خیلی ها تو اولویتند ...!

به نظرم اومد مرد از این حرف حسابی جا خورد ... رفت تو فکر ! دیگه کسی چیزی نگفت ... دو دقیقه بعد روی پل جلوی خونه مرد ترمز دستی رو کشید و در حالی که در ماشین رو باز کرده بود تا پیاده بشه به صورت زن خیره شد و گفت اینطوری نگو خانوم ، بی انصافی می کنی ...! 

بازی کودکانه ای بود ! یه گوشه نشسته بودم ... صورت مرد جلوی چشمم بود، زل زده بودم بهش وقتی پیاده شد ! نگاهم تو نگاهش گره خورد ... آشفته بود انگار حرف زن بدجوری رنجونده بودش ! دلم براش سوخت ... حرفی نزدم وانمود کردم تو حال خودمم ...! صورت زن رو نمی دیدم به طرف پنجره خشک شده بود انگار ، دلم برای زن هم سوخت ... بیشتر و بیشتر ... تمام مدت فکر کردم که چرا یک دفعه انقدر غمگین شد ؟! چه قصه ای بود که یه هو خودش رو آخر صف و تنها دید ؟!!! 

پی نوشت : انگار همیشه زیر همه لایه های خوشبختیِ شهر، در پسِ همه ساعت های خوب زندگی دقیقه های کوچکِ پیچ در پیچی هست که هر از چند گاهی مثل آتشفشان فوران می کنند !!! زیر پوست شهر همیشه خبرها در هم است !!!

بچه زنده -
۲۶ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۳۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر

دو سالی هست که در مورد شمسی یا قمری بودن تاریخ ها با هم شوخی می کنیم :) رفیق ما اصلا خودش پایه این قسمبازی هاست ! انصافا هم کیف میده ... خوشیم ما با همین خوشی های کوچولویِ بزرگ  ...! اون موقع که خوشی هامون رو بین روزای خوب خدا تقسیم می کردیم شاید اصلا به این فکر نمی کردیم که بعدا با گردش و چرخش ابر و باد و مه و خورشید و فلک، همه خوشی هامون دو برابر بشه ... ولی خدا حواسش همیشه به همه هست ... خدا رو شکر :)

عید خوبیه ... عید همه مبارک ... اصلا ماه خوبیه این ماه ... باز قراره برسیم به عید غدیر و منی که ع ا ش ق این روزم ... از همین الان دلم داره قنج میره ...

سالگرد ازدواج ما هم مبارک :) سفره عقدِ تو خونه کارِ خودم بود :)


بچه زنده -
۰۱ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۱۳ موافقین ۳ مخالفین ۰

خب خب خب ... ماه رمضون هم که تموم شد ... یک سال دیگه هم تنِ مون سالم و سلامت بود خدا رو شکر ... نیمه دوم ماه رمضون یه کم سخت گذشت به من ... منِ گرمایی همیشه تشنه که تو روزای معمولی تابستون صبح کله سحر موقع نماز هم آب می خورم، تا موقع افطار از تشنگی هلاک بودم ... واسه همین دو سه روز آخر رو یواشکی زدیم به جاده :) باحال بود ... خوش گذشت :)

هنوز سه ماه نشده از شمال برگشتیم ! خدایا این شمال رو از ما نگیر :| بعد عید فطر خیلی شلوغ شد یه دفعه ! چون هم ماه مبارک تموم شد هم شروع تابستون بود رسما ! لب ساحل عمومی بابلسر موقع شلوغی واقعا منظره خوبی نداره همه با هر وضعی توی آب میرن متاسفانه و ساحل هم که رسما تبدیل شده به زباله خونه ! یعنی واقعا اوج همت یه عده اینه که فقط آشغالاشون رو تو نایلون پلاستیکی کنن ! همین ! انگاری باز باید یکی پیدا بشه این آشغالا رو جمع و جور کنه ببره تا سطل زیاله ! والا منی که حتی دستمال کاغذی و پلاستیک فریزر ها و یه تیکه کاغذ برچسب رو شیشه ها رو جدا می کنم خیلی حرص خوردم ...

بماند ... در این مقوله که حرف حساب زیاده ! کلی حرف منقول و غیر منقول دیگه دارم که هنوز مونده ! مثلا یکیش این که دیروز رفتم کلاس زبان ثبت نام کردم ... دوره فشرده مکالمه ... فکر کنم از یکشنبه شروع میشه و یک روز در میون ... بقیه حرفا هم باشه بعد :)


بچه زنده -
۱۳ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۶ موافقین ۳ مخالفین ۰
به نظرم آشپزی کردن در کل چیز خوبیه ... اما در جزء گاهی نه تنها چیز خوب و باحالی  نیست با تنها که حال آدم رو هم میگیره :| مثلا همین سحری درست کردن که من هر دفعه کلی وقت و مغز می ذارم که چی بپزم که میلم بکشه بتونم بخورم چون ماه رمضون متاسفانه خیلی خوش غذا نیستم واقعیتش ! و گرنه که هم کامل آشپزی یاد گرفتم تو این یه سال هم اگه ریا نباشه دستپختم خیلی خوب شده ! بعدش هم این رفیق ما که کلا بی ادعاست بنده خدا :| می مونه خودم ... اصلا مشکل منم من :| معلومه دیگه عادت های غذایی بین افراد یه خانواده متفاوته چه برسه به شهرهای مختلف کشور ... در مورد افطار و سحر که دیگه عجیب غریب ! مثلا ما عادت داریم افطار نون و پنیر و سبزی و نهایتا سوپی آشی چیزی می خوریم ! اون وقت سحری مثل وعده ناهار و شام پختنی درست می کنیم ! حالا قسمت جالبش اینه که وقتی افطاری مهمونی میدیم یا میریم به غیر از سوپ و آش یک دو نوع غذای به قول بنده خشک هم حتما هست دیگه ! منتها بعضیا عادت دارن وعده سحری رو مثل صبحانه می خورن و افطاری رو مفصل دیگه ... پیچیده شد یه کمی !!! بگذریم به هر حال من، افطار، فقط نون و پنیر و سبزی و سوپ، سحری هم که هر چی کَرَمتونه دیگه :)) هر چی خوشمزه تر بهتر :) که البته اینو همه می دونن ...!
حالا می رسیم به قسمت خوب آشپزی ... برای من کیک پختن اون قسمت قشنگشه :) هر چند اجالتا دو تا قالب یه شکل دارم و خب بالطبع همیشه ظاهر کیک هام شبیه همدیگه ست و طعم پودر کیک ها هم نهایتا فقط بین دو یا سه طعم مورد علاقه تغییر می کنه اما باطنشون قطعا فرق می کنه ! 
نه دُرُغ گفتم :)) همه چی عین همه فقط مناسبت ها و بی مناسبت های کیک پختنم فرق می کنه همین ! ولی به هر حال من خوشحالم ! چون نکرده کار که کار کند پروردگار نگاه کند ... ان شاءالله :))
مناسبت این دفعه هم تولد 34 سالگی رفیقِ راهمان بود ... 20 اردیبهشت ... بعد از افطار ...
بچه زنده -
۲۲ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۲ موافقین ۲ مخالفین ۰

یه توصیه بچه زنده ای می کنم همانا همگی تو این ماه مبارکی رستگار بشیم بره ! بابا اگر کاری هست که از دستمون برمیاد یا وظیفمونه یا قولشو پیش پیش دادیم بهتره یه جوری انجامش بدیم که طرف رو بیخودی شرمنده خودمون نکنیم که عذاب وجدان بگیره یا پشیمونِ زار بشه ...! خدا رو خوش نمیاد ! دیگه خونه پُرِ پُرش با دو تا تعارف رد شه بره ! والا به خدا ...

ببین بعد افطاری چه جوری آدم رو از هم از هم درمیارن :|

بچه زنده -
۰۸ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۴ موافقین ۲ مخالفین ۰

من آمده ام وای وای من آمده ام ...! چه چیزا که اتفاق نیفتاده چه چیزا که نمی خوام بگم چه کارا که نکردم چه حرفا که نمونده چه عکسایی که نزاشتم ...! ( دیالوگ کاملا مشهدی ست ) خودم هم نمی دونم چرا از آبان سر و کله م اینجا پیدا نشده ؟! کی باور می کنه :| البته که می دونم فقط قصه حسین کردِ شبستری ست که خب ترجیحا به نفع همه ست که منظومه ش رو طی چند وقت بنویسم مثلا ! 

سوم خرداد سالگرد ازدواج من و آن آقای خوب بود :) روز عروسی و شولولولولو !!! پارسال روز بعد از نیمه شعبان ... و من دقیقا روز قبلش حوالی ظهر اومدم اینجا و نوشتم :) یکسال گذشت به همین زودی ... به همین خوبی و خیری ... خدا رو شکر بی نهایت ... و البته باید خاطر نشان کنم که برای همیشه روز سوم خرداد روز آزادسازی خرمشهر و روز عروسی خواهد بود :| بس که انقلابی ام من ! یادمه قبلنا یه بار دیگه این جمله رو گفته بودم و فخرش رو هم فروخته بودم ولی خب خالی از لطف نیست دیگه این روزای شانسیِ انقلابیِ من !

مثلا همین الان، نگا چه روز خوبی دوباره اومدم اینجا ! روز اول ماه مبارک ... بس که مذهبی ام من، قشنگ معلومه ! و خب قطعا این هم ربطی به ریا و این دنگ و فنگا نداره ... کیه که ندونه ! همه می دونن ...! ( خدایا منو اول ببخش بعد بکش لطفا ! )

باید بگم که ...


بچه زنده -
۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر

امروز همه حال و هوام خلاصه شد تو این شعر زیبای سرکار خانوم " مژگان عباسلو " ی عزیزم ...

این معجزه‌ی توست که پاییز قشنگ است
هر شاخه‌ی با برگ گلاویز قشنگ است

هر خش‌خش خوشبختی و هر نم‌نم باران
تا یاد توام هرکس و هرچیز قشنگ است

کم‌صبرم و کم‌حوصله دور از تو، غمی نیست
پیمانه‌ی من پیش تو لبریز قشنگ است

موجی که نپیوست به ساحل به من آموخت
در عین توانستن پرهیز قشنگ است

بنشین و تماشا کن از این فاصله من را
فواره‌ام، افتادن من نیز قشنگ است

بنشین و ببین زردم و نارنجی و قرمز
پاییز همینست، غم‌انگیز قشنگ است…

بچه زنده -
۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۴:۰۵ موافقین ۳ مخالفین ۰

پاییز اومد ... هوا خیلی خیلی خوبه ... فقط کاش اینجا هم بارونی بزنه گاهی ... یه نمی به صورت و دلمون بخوره !

یه چی بگم این وسط ... تولدم نزدیکه ... اون وقت ما این ماه هرچی پول داشتیم یا خرج کردیم یا برنامه خرج کردنشون رو از پیش گذاشتیم :| لازم بود آخه :)) اصن یه طوری اون همه پول از کفمون رفت که انگار باد پاییزی خورده باشه به کوهِ کاه !!! والا !

گناه داری خدا کنه خودتو نندازی تو زحمت یه وقت ... تولد یعنی من باشم تو باشی و اون هایی که دوستشون می داریم مثل همیشه شنگول ! من دوستت دارم رفیق ... 


بچه زنده -
۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۳:۱۳ موافقین ۲ مخالفین ۰

خب ... خب ... کلیدواژه مَکُش مرگ مای این روزها چیه ؟! معلومه اون چیزی که باهاش هم خودمو هم دیگرانو دق دادم و همچنان میدم همین روزها ! 

و اما پایان نامه ... این پدیده غیر عادلانه شوم که این روزها رسیده به جاهای باریکش ... جاهایی که خودم هم نمی فهمم چی به چی شده چیکار کردم ! همه چیز اونجوریه که من فکر میکنم زمان بی انتهاست براش ... فکر می کنم یعنی میشه تا اون تاریخ مگو تموم بشه ؟! و مرا ترسی مبهم فرا می گیرد که نخیر نمیشه ! کور خوندی کور ...!

همه چی جور نیست این دفعه ... من یک روزی وسطِ این وسط ها تصمیم گرفتم زبان بخونم ... چرا؟! چون چند ماهه که دکتری عین خوره داره مغزمو می خوره . الان با دو روز خوندن مثلا، یه جوری خارجی شدم که اصن فقط اسپیک اینگلیش همین :) اول خودم خودمو مسخره می کنم که به کجا چُنین شتابان ؟! کجا به سلامتی ؟ بعد خودم به خودم نهیب می زنم که تو می تونی ! الکی یعنی خیلی اعتماد به نفس دارم ! بعد یکی که نمی دونم کیه اون وسط میاد میگه سعیتو بکن ولی خیلی هم امیدوار نباش ... این کیه آخه ؟! بچه زنده که حد وسط نداشت !!!

همیشه یا شاید بهتر بگم بعضی وقت ها سر یه کارایی یه عده ناشناس یا کم شناس خواسته یا ناخواسته با حرفا و کارا و مثلا مخالفت بی خودی شون در چیزی که اصن به تو چه ست ! یه جورایی آدمو تشویق می کنن . هر چند من تو مسائل منطقی آدمِ خیلی زود تحت تاثیر قرار گرفتن نبودم و نیستم و عادت به اهمیت دادن به مخالفت دیگران در اموری که به شخصه به خود بنده ارتباط داره و لاغیر نداشتم و ندارم. ( تاکید می کنم اموری که به عنوان فرد بالغ و کاملا عاقل البته ! خودم بلدم تصمیم بگیرم و نیازی به شور و مشورت نداره ! ) ولی خب فضایی هم که نیستم ! بالاخره بعد از تکرار و اصرار یه جایی آدم میره تو فکر چرایی مخالفت اون عده در کاری که اندک ارتباط خاصی بهشون نداره . و خب اگه به نتایج مثبت برسه بالطبع ممکنه کمی انگیزه هم چاشنی میل درونیش برای به سرانجام رسوندن اون کار و هدفی که داشته می کرده، میشه دیگه ! 

من راضی، تو راضی عزیز ... گورِ ... (خاطر نشان می کنم که من خیلی خیلی مودبم!)


بچه زنده -
۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۲:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر