چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

بسم الله الرحمن الرحیم
تمام حرف هایم، تمام دنیایم بین این دو حرف معنا می شود الف تا ی ... اما خودم میان این دو حرف محصور شده ام ... " ا ..... ی "
من مهم نیستم یعنی از نظر من هیچ کس مهم نیست :) این افکار آدم هاست که اهمیت داره ...
افکارتون زیبا باشه ان شاءالله ...

۵۷ مطلب با موضوع «ما زمینی ها ...» ثبت شده است

چند عدد بیلِ (حذف و اضافه به قرینه عمدی !) بامرام ظاهرا (باطنش رو خدا عالمه !) برایم پیامی گذاشته بودند با این مضمون که : " در گذاشتن آشغال ها دم در حتی یک دقیقه هم نباید تعلل (شما بخوانید تلف) کرد " !

آیا می دانید لاک پشت ها چرا نزدیک 150 سال عمر می کنن ؟! به خدا اگر بدانید !!! چون سرشون تو لاک خودشونِ نه نوشته های دیگران ! :)

یه چی بگم خیلی بی ربط : پُقی زدم زیر خنده وقتی بعد از چند ثانیه این جمله اومد تو ذهنم که " لابد مجبور بوده می فهمی مجبور !!! " :)

یه چی دیگه کاملا بی ربط : پست نظر نداره ... شعار انتخاباتی من : " سیم پَرَه رفت شعار نِیَه :)) "

خیلی خیلی بی ربط تر : رای خود را صرفا جهت حال و احوال پرسی و حالا گهگاه حال گیری دیگه نهایتا در صندوق بیان بیندازید :) رای سفید هم پذیرفته می شود لکن برخلاف دموکراسی بیرونی دموکراسی درونی می گوید رای حداقلی ! حضور بی حضوری ... ناحضوری ... نباشی ... عدم شرکت ... اینا واسه چیه آخه :| تازه اونم اگه یه جا رو صندوق تعبیه شده بود و گرنه که همه چی کشک دیگه ...!

امان از این ذهن های خلاق، از این بیل های پرنده، بیل های خزنده، بیل های فرکتالیِ خودمونتاژ، بیل های سخن گو ...! :))


بچه زنده -
۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۰۵ موافقین ۳ مخالفین ۰

از مدرسه و ولنتاین که نگذریم سخن دوست خوش تر است :)

بین دو نیمه دعوا تو مدرسه و خنده معلم ها وسط دفتر و جر و بحث شون سر رنگ جعبه و لاک های خوش رنگی که اون دختره برای دوستش خریده بود ... و ایضا پیرو پیامی که قبلا به همسر محترم داده بودم ایشون تماس گرفتن و خب با بیان مختصری از ماوقع، توصیه اکید کردن که خانوم اینا بچه نیستن گودزیلان نگردی با اینا :| وسط ریسه کشی خنده های دو طرف گفتم اِ اینجوریه ؟! نه دیگه کار از کار گذشته یا از اینا که اینا دارن سرش دعوا می کنن واسه منم می خرین یا یه دوره آموزشی میرم پیش شون ...! آقا این همسر ما یه آدم رئوف و رقیق القلبی هستن واقعا ! دیشب با گل و کادو اومده بودن :)) حالا من موندم این خوبه یا بد ؟! برم دوره آموزشی رو یا نه ؟! :| :)

حالا اینا رو بی خیال یکشنبه هوا اینجا خیلی سرد بود منم با خودم و این سنگه که هنوز هم درش نیاوردم درگیر بودم یه پیرمردی رو دیدم بنده خدا بساط کرده بود یه چهار قدم که رفتم برگشتم سمتشون دیدم لواشک و زرشک و این جور چیزا می فروشن ... خیلی تمیز بود تازه خودمونیم نمی بود هم چون برگشته بودم می خریدم :) هیچی دیگه یه بسته خردیدم یه دایره به قطر سی سانت ...! یه مقاومتی به خرج دادم برای پاتک نزدن و درست برگزار کردن سر کار گذاشتن آن یار جانی ... بعد اون وقت این داداش نصف دو قولو دووم نیاورد تک زد بهش ! دیشب که دیدم بنده خدا همسرم خودش به صورت پیش فرض رفته بوده سر کار دیگه پروژه خودمو کنسل کردم بی نقشه دادم بهشون ! یه ضرب نصف بیشترشو میل کردندی :| اون وقت همزمان هم به داداش من می گفتن نخور برادر من نخور این کادوی ولنتاین منه نخور :| چرا اینا اینجورین ؟! چرا اینقدر لواشک و چیزای ترش دوست دارن قبلنا اینجوری نبود که ! زمونه عوض شده اصلا ...! الان یه کف دست مونده من موندم بخورم یا نه هنوز کادوی این ؟! :|

بچه زنده -
۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۰۹ موافقین ۳ مخالفین ۰

یکی دو هفته ای هست با همیم ... همزیستی مسالمت آمیز داشتیم با هم ! حواسم بهش نبود ...! گهگاهی اینجوری میشم یعنی خودآگاه حواسم دوست می داره وانمود کنه که مثلا نیست به چیزهایی که دقیقا حواسم هست بهشون !!! عامیانه ش میشه اینکه حالش نبود وسط ماراتن و بدو بدو یه گوشه بایستم و درش بیارم ...! دو روز پیش که با هم رفتیم اون دبیرستان دخترانه و منتظر بازرس شدیم تو راه برگشت مدام قل خورد این طرف و اون طرف ... یه کمی اذیتم کرد نه کف پامو  ... نه ... مغزمو داشت خراش می داد !

فکر کردم به دو ساعتی که توی مدرسه گذشت ... به اون دو تا دختری که این یکی شون واسه اون یکی کادوی ولنتاین گرفته بود ... به دعوای مامان این یکی شون و مدیر و معاون و سایر وابستگان مدرسه ! به اشک های دختره که می گفت منو از مدرسه اخراج کنین ولی هدیه دوستمو بهش بدین !!! به حرف های اون یکی دختره که به مامان مظلومش می گفت اصلا من چرا باید عذرخواهی کنم ...! به دیالوگ های اون یکی مامانه که به مدیره گفت شماها به هیچ دردی نمی خورین اصلا کنترل ندارین رو بچه ها و گرنه دختر من نباید ناخوناش اینقده دراز می بود !!! به معاون مدرسه که تو جواب گفت نخیر خانوم دختر شما از خونه رژ می زنه میاد مدرسه !!! ایضا دوباره به مامانه که گفت خانوم محترم شوهر من خودش معلمه، فرهنگیه تا دم در اتاقش میره میگه رژ نزن ! به دختره که گریه ش تموم شده بود و صاف صاف تو چشم همه نگاه می کرد و خب ککشم نگزیده بود از اون صد تومنی که خرج کرده بود و عذرخواهم همچنان کره خر خودش رو سوار بود ! به خودم ... به خودم که عینهو یه علاف حرفه ای جانونی به دست تو دفتر مدرسه تیاتر می دیدم و یه شوخی قدیمی مدام تو ذهنم می چزخید که آخ جون دعوا ...!

مخم درد می کنه ... چرا ؟! چون مطمئنم که ارتباط مستقیمی بین اون سنگ کوچولو کف کفش پای سمت چپم و نیمکره چپ مغزم وجود داره ! چون فکر می کنم چرا دختره با اون صورت بدون هیچ زیرسازی ! تاکید می کنم بدون هیچ گونه زیر سازی باید تمام تلاششو بکنه خودش رو به درد سر بندارزه و رژ بزنه بیاد تو مدرسه ... نمی فهمم و طبق معمول وقتی نمی فهمم اذیتم !

بچه زنده -
۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۳۹ موافقین ۳ مخالفین ۰

آقا خُب یه چیزی ... خُب امروز تولدمه خُب :)

بچه زنده -
۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۰ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹ نظر

اینقدر دلم برای جزیره م تنگ شده بود که داشتم می ترکیدم ! اینقدر حرف دارم که دارم می ترکم ! یعنی مثلا یه جورایی شانس آوردم که تا الان نترکیدم ! همون مثلا ! البته لازم به ذکره که اینقدر کار دارم که اگه از حرف و دلتنگی قسِر در برم از عذاب وجدان حتما خواهم ترکید :) اصلا شانس کیلویی چنده بابا مهم ترکیدنِ ! :)

این جملات رو امروز خوندم به دلم نشست خیلی ...

عقد را در دنیا می بندند

ولی انعقاد مربوط به عالم بالاست

تا انعقاد نباشد عقد صورت نمی گیرد

پس همسری که دارید را اول خدا برایتان بریده بود که عقد شما هم عملی شد

خدا هم که جز خوب برای بنده مؤمن نمی برد

پس قدر آنچه خدا به شما عطا کرده است را بدانید

ارزش هدیه به هدیه دهنده است

هر چه از دوست رسد نیکوست

مرحوم دولابی


بچه زنده -
۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۲:۳۷ موافقین ۶ مخالفین ۰

آن هنگام که؛
عطر بهار نارنج،
در آن کلام مقدس پیچید ...
من؛ تو را ...
از پشت چشم هایِ بسته ام دیدم؛
خوبی های تو را و لطف تو را.
بهار نارنج را به نسیم بسپار ...
و اگر خواسته ام را خواستی؛
کتاب را به نشانِ عهدی میان ما،
با خود بردار ...
وگرنه بماند ...

و من کتاب را به نشانه عهدی میانِ مان برداشتم ...

پس سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) شد سالروز عقد من و آن رفیق عزیز ...


بچه زنده -
۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۰ موافقین ۴ مخالفین ۰

امشب شبِ 25 ماه ذی القعده ست ... و فردا دحو الارضِ ... کاش بشه بریم حرم ... همین الان ...

اعمال دحو الارض ...


بچه زنده -
۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۳۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر

فکر کردم که خب مثلا من الان چرا اینجایم ...؟! اینجایی که هستم ...! مثلا چرا الان توی یکی از شهرستان های خراسان نیستم ! یا مثلا شهرهای دیگر ! مثلا همدان یا تهران یا اصفهان ... یا اصلا روی کشتی در حال سفر ...! به چین یا سنگاپور !!! یا توی یک خانه در برلین حتی !

یا مثلا چرا همسر آن استاد دانشگاه نشدم آن که برای آب خوردن دلش می خواست استخاره بگیرد ! یا آن پسره هتل داره که دماغش عملی بود و ناخن هایش بلند ...! با مثلا پسر عطر فروشه که مادرش گفته بود همه دخترها مثل همند ...! یا آن که کار و بار و عشقش والیبال بود ... یا آن فامیل خیلی دور که مهر قسم پزشکی اش هنوز خشک نشده بود ؟! یا آن فامیل بی کاری که خانواده اش معتقد بودند حتما در آینده کار پیدا می کند ؟! یا مثلا آن یکی که کوهنورد بود توی آن شهر دور ... یا مثلا کارمند آن اداره که همش به همه مشکوک بود ... آن برنج فروشه چرا نه ؟! آن یکی که کارمند صدا و سیما بود ...؟! آن یکی که توی سرکنسولگری ایران در آلمان بود و خانواده به همراه عکسش می خواستند بیایند ! یا آن آقاهه که با پدرش انتشاراتی داشتند ! آن یکی چرا نه که توی شرکت خودروهای وطنی کار می کرد ! آن آقا که می گفتند شغل خانوادگی شان چوبداری ست و من نمی دانستم چوبداری دیگر چه کوفتی ست ؟! آن نظامیه چرا نه ؟! آن آقا حراستیه که با اصرارها و واسطه هایش چند ماه تمام به معنی کلمه اذیتم کرد ؟! آن یکی که مشاور عمرانی شهردار تهران بود اما عشقش آشپزی کردن !!! یا چرا همسر آن برنامه نویس درگیر نشدم که دو سال تمام هاج و واج کارهایش بودم و آخرش هم نفهمیدم چند چند بود ؟! یا آن روانشناسه که قاطی بود و بلند شد ؟! آن کارمند بانک چرا نه ؟! یا مثلا پسر آن فامیل دوست داشتنی که مادر و پدرش تمام تلاششان را کردند ؟! یا مثلا این آخریه که شش ماه از سال روی آب و شش ماه روی خشکی !!! یا چه می دانم آن دیگری ها ...

جواب همه این سوال ها پیش خودم است ... پیش خودِ خودم ! خودم که بهتر از همه می داند ... خودم که بهتر از همه می دانم ...! من اهلش نبودم و نیستم خب ... اهل کات کرن ... اهل بریدن قسمت هایی از وجودم ... اهل رفتن از پیش آن هایی که تا الان عزیزترین آدم های اتفاقات و قصه هایم بوده اند ... من آدم دل کندن نیستم ... من آدم زندگی توی غربت نیستم ... من وابسته ام ...! عواطفم احساساتم وابسته است ... من هنوز که هنوزست خوب یاد نگرفته ام که همه آن ها که دوستشان داریم همیشه نیستند ... من هنوز که هنوزست وقتی به رفتن این و آن به رفتن خودم حتی توی رویا فکر می کنم گریه ام می گیرد ... من آدم سفرم اما فقط گشت و گذار نه رفتن و ماندن ... من آدم خیلی پولدار بودن به ازای از دست دادن نیستم ...

فکر کرده ام به زندگی نرمال ... به آدم های نرمال ... و آن وقت درست زمانی که تمام تصمیم هایم برای یک زندگی فردی به ثمر نشسته بود و فقط یک اعلام عمومی باقی مانده بود ... درست زمانی که دلم از همه شصت و هفتی های درگیر از تمام مجتبی ها گرفته بود ... یک مجتبی سر زده پیدا شد که من هاج و واج تمام تصمیم های گرفته شده و نشده ام ماندم ... یک مجتبی که مجتبی بود اما شصت و هفتی نه ...

بچه زنده -
۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰

مهریه ام اول اولش یک سفر کربلاست ...

بچه زنده -
۱۴ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۲۲ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۴ نظر

و برای هزارمین بار فکر کردم که چه خوب که شب ها ماهی هست در آسمان، آنقدر بزرگ که توی تنهایی و خلوت خودت توی سکوت و آرامش شهر زُل بزنی به زیبایی منحصر به فرد و تمام نشدنی اش و خیالی آرام همچون هوای مرموز شهریور از سرت بگذرد و ذوقی سرشار تمام وجودت را فرا بگیرد ... که ممکن است مثلا همین الان همین لحظه تمام آدم های دوست داشتنی زندگی ام چشم به شاهکار آسمان دوخته باشند و توی دلشان یاد آدم های دوست داشتنی شان بیفتند ...!

و نمی دانی فکر کردن به این چرخه دوست داشتنی به این زمان کش دار دوست داشتن ها که قرار است هزار هزار بار تا ابد ادامه پیدا کند چقدر قند توی دل آدم آب می کند ...!

پی نوشت : دیشب ماه اینقدر بزرگ، زیبا و خواستنی بود که نمی شد چشم ازش برداشت ... پر برکت بود شبیه قرص نانی در دل شب ...

آی یادتان کردم آدم های خوب :)



بچه زنده -
۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳ نظر