اینم از حافظِ شیرازی ...
دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد / که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد ...
سر ما فرو نیاید به کمان ابروی کس / که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد ...
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم / تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد ...
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله / به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد ...
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن / مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد ...
من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم / که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد ...
سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم / طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد ...
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ / که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد ...
پی نوشت : امروز بنا به دلایلی اینقدر احساس ت ن ه ا ی ی کردم که حد و حساب نداره ! نوبره ...! آخه این یه چیزِ متفاوتیه ... از اون حس هاست که اصولا خیلی برای من روتین نیست ... هر چند که پیش زمینه ش این روزا کامله ولی خوب اوت کردنش سرِ کلاس اونم یه دفعه ای یه جورایی برزخی بود برای خودش ... البته خوب اطرافیان هم همچین بی تاثیر نبودند ...!
تنهایی - تنهایی - تنهایی - تنهایی - تنهایی - تنهایی - تنهایی - تنهایی - تنهایی - ت ن ه ا ی ی ...
,,,