اندر احوالات گُل گُلی من (2) ...!
چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۱۹ ق.ظ
این
نزدیک تابستون که میشه همیشه یه صدایی میاد بیرون یه آقایی که داد می زنه
" سمِ گُل سمِ درخت ... سمــــــــــــــــپاش ! " همین این ! خیلی
نوستالژیکه یعنی این بنده های خدا هر سال این موقع فریاد می زنن منم هر سال
این موقع ها مدام میرم تونل زمان برمی گردم ! یاد اون حیاط پُر از دار و
درخت بخیر یاد اون شیرِ آب و پاشویه با حالش بخیر ... چقدر تمرین سد
سازی کردیم اونجا بادستِ خالی و مقادیر فراوانی گِل البته !
یادش بخیر اون زیر زمین اِل مانند و خُنک زیرِ اتاق پذیرایی که جعبه اسباب بازی هام همیشه اونجا بود و توی همین روزا بعد ار آخرین امتحانِ ثُلث سوم بدو بدو میومدم خونه و یک راست می رفتم توی زیر زمین همه اسباب بازی ها و همه چیزهای کوچولو موچولویی که مثلِ این کلاغا توی سال قایم کرده بودم واسه بازی از قوطی های کوچیک قرص و شربت گرفته تا پارچه های سر قیچی مامان که برای لباس عروسک ها گذاشته بودم کنار میاوردمشون بیرون و می شستمشون و روز از نو روزی از نو ... جدا خیلی کیف داشت که مامان از سرقیچی های پارچه گُل گُلی که برای تو لباس آستین پُفی و دامن پُرچین دوخته یه لباس سرِ همی با دو تا دکمه کوچولو برای عروسکت بدوزه ...
یاد اون پله های ناجورش بخیر که یه بار همین من خودم به شخصه داداشمو با دوچرخه نُه تا پله فرستادم پایین یه بار هم همون اوشون منو نُه تا پله پیاده فرستاد پایین ! کلا که همیشه خدا این ساقِ پاهامون به علت برخورد با پله های سنگی کبود بود اصلا تا میومد خوب بشه باز یه دو سانت پاینن تر، این سرِ زانو هم بد چیزی بود روی موزاییک می خوردی زمین خیلی درد داشت ...! یادِ اون بهار خواب بزرگ و اون موزاییک های چهارخونه قدیمیش بخیر دیگه خیلی که بیکار می شدیم یه ظرف آب و یه قلمو کوچیک یا اگه نبود یه سیخ جارو، اون وقت گل های موزاییک ها رو با آب رنگ می کردیم !!! چقدر لی لی بازی کردیم چقدر بُردن کیف داشت ... یادِ نشستن روی لبه بیست سانتی باغچه زیر سایه درختا و عکس گرفتن هامون هم بخیر ...
( یه حیاطِ صد متری و یه باغچه پنج در چهار یه گوشه ... درخت اناری که خیلی بزرگ بود ولی سر جمع رو ی هم دیگه ده دوازده تا انار می داد یه درخت انجیر که مثل این پِلَخمونِ (تغییر یافته واژه فلاخن ! ) انگری بِردز از وسط دو تا بود :) نمی دونم چرا و چه جوری تقسیم بندی کرده بودیم که درخت انجیر مال من بود یعنی هر کدوم به اسم یکی بود مثلا برای اینکه آب بدیم ! بقیه درختا هم هیچی ! حالا چه جوری انجیر به اسم من بود یادم نمیاد قضیه شو :| دو تا نهال خرمالو که این سال های آخری تازه به میوه رسیده بود ! یه میم انگور که داربست بسته بودن براش از این انگور بزرگ ها که توش دونه داره و من فقط ازش به عنوان غذای خاله بازی استفاده می کردم و دونه هاشو در میاوردم :| یه درخت بِه بلند که هنوزم معتقدم شکوفه های درخت بِه از قشنگ ترین شکوفه هاست ... یه درخت گیلاس از این گیلاس زرشکی گنده ها یه شاخه اش هم افقی پایین بود داداشم ازش به عنوان بارفیکس استفاده می کرد و یه درخت آلبالو که اصلا بهتره راجع بهش صحبت نکنم معرکه ای بود واسه خودش یه ریزه درخت یه تُن آلبالو می داد :)) جدی خیلی ظریف بود ولی واسه خودش میوه ای داشت ... یه درختِ هلو که می گفتند بوده و ما ندیده بودیم خدا بیامرزش ! دستِ آخر هم یه درخت گردو بزگ به چه عظمت که تنها درخت وسط باغچه بود و سالِ آخری پنج عدد گردو داد اندازه این تیله هایی که بچه ها باهاشون بازی می کردند ما چشممون به جمال گردو روشن شد دیگه دادن به من باهاش بازی کردیم خوردنی که نبود دیدنی بود ... )
پی نوشت : این به اون دَر :) اول تایستون نشد وسطش شد ! چه اشکالی داره من همینم که هستم :|
یادش بخیر اون زیر زمین اِل مانند و خُنک زیرِ اتاق پذیرایی که جعبه اسباب بازی هام همیشه اونجا بود و توی همین روزا بعد ار آخرین امتحانِ ثُلث سوم بدو بدو میومدم خونه و یک راست می رفتم توی زیر زمین همه اسباب بازی ها و همه چیزهای کوچولو موچولویی که مثلِ این کلاغا توی سال قایم کرده بودم واسه بازی از قوطی های کوچیک قرص و شربت گرفته تا پارچه های سر قیچی مامان که برای لباس عروسک ها گذاشته بودم کنار میاوردمشون بیرون و می شستمشون و روز از نو روزی از نو ... جدا خیلی کیف داشت که مامان از سرقیچی های پارچه گُل گُلی که برای تو لباس آستین پُفی و دامن پُرچین دوخته یه لباس سرِ همی با دو تا دکمه کوچولو برای عروسکت بدوزه ...
یاد اون پله های ناجورش بخیر که یه بار همین من خودم به شخصه داداشمو با دوچرخه نُه تا پله فرستادم پایین یه بار هم همون اوشون منو نُه تا پله پیاده فرستاد پایین ! کلا که همیشه خدا این ساقِ پاهامون به علت برخورد با پله های سنگی کبود بود اصلا تا میومد خوب بشه باز یه دو سانت پاینن تر، این سرِ زانو هم بد چیزی بود روی موزاییک می خوردی زمین خیلی درد داشت ...! یادِ اون بهار خواب بزرگ و اون موزاییک های چهارخونه قدیمیش بخیر دیگه خیلی که بیکار می شدیم یه ظرف آب و یه قلمو کوچیک یا اگه نبود یه سیخ جارو، اون وقت گل های موزاییک ها رو با آب رنگ می کردیم !!! چقدر لی لی بازی کردیم چقدر بُردن کیف داشت ... یادِ نشستن روی لبه بیست سانتی باغچه زیر سایه درختا و عکس گرفتن هامون هم بخیر ...
( یه حیاطِ صد متری و یه باغچه پنج در چهار یه گوشه ... درخت اناری که خیلی بزرگ بود ولی سر جمع رو ی هم دیگه ده دوازده تا انار می داد یه درخت انجیر که مثل این پِلَخمونِ (تغییر یافته واژه فلاخن ! ) انگری بِردز از وسط دو تا بود :) نمی دونم چرا و چه جوری تقسیم بندی کرده بودیم که درخت انجیر مال من بود یعنی هر کدوم به اسم یکی بود مثلا برای اینکه آب بدیم ! بقیه درختا هم هیچی ! حالا چه جوری انجیر به اسم من بود یادم نمیاد قضیه شو :| دو تا نهال خرمالو که این سال های آخری تازه به میوه رسیده بود ! یه میم انگور که داربست بسته بودن براش از این انگور بزرگ ها که توش دونه داره و من فقط ازش به عنوان غذای خاله بازی استفاده می کردم و دونه هاشو در میاوردم :| یه درخت بِه بلند که هنوزم معتقدم شکوفه های درخت بِه از قشنگ ترین شکوفه هاست ... یه درخت گیلاس از این گیلاس زرشکی گنده ها یه شاخه اش هم افقی پایین بود داداشم ازش به عنوان بارفیکس استفاده می کرد و یه درخت آلبالو که اصلا بهتره راجع بهش صحبت نکنم معرکه ای بود واسه خودش یه ریزه درخت یه تُن آلبالو می داد :)) جدی خیلی ظریف بود ولی واسه خودش میوه ای داشت ... یه درختِ هلو که می گفتند بوده و ما ندیده بودیم خدا بیامرزش ! دستِ آخر هم یه درخت گردو بزگ به چه عظمت که تنها درخت وسط باغچه بود و سالِ آخری پنج عدد گردو داد اندازه این تیله هایی که بچه ها باهاشون بازی می کردند ما چشممون به جمال گردو روشن شد دیگه دادن به من باهاش بازی کردیم خوردنی که نبود دیدنی بود ... )
پی نوشت : این به اون دَر :) اول تایستون نشد وسطش شد ! چه اشکالی داره من همینم که هستم :|
۹۴/۰۵/۱۴