قُلِ دوست داشتنیِ من ...
کلاس زبان خیلی خوبه ... افتاده روزای زوج، مثل امروز ... ساعت 4:30 تا 8 شب ... فکر نمی کردم تا این حد باحال باشه ! واقعا امیدوارم برای دکتری ... می خوام یه درد دل بکنم !!! هنوز هیچی شروع نکردم. جزوه ها و کتاب هایی دارم که متاسفانه نیاز هست که پرینت بگیرم و هنوز این کار رو نکردم یه جورایی یه کمی سست شدم :)) اومدم مقاله بدم گفتم چه کاریه اول بزار بعد از یه مدت کارایی که دلم می خواسته انجام بدم حالا می بینم هر چی میرم جلوتر اینقدر جذابه همین کارای کوچولو که نمی تونم دل بکنم دوباره برم سر درس :| اصلا خیلی زیادن منم که یکی یکی عین لاک پشت انجام میدم که قشنگ ذوق و شوق و کیفش بره تو روح و روانم بشینه تو جون و تنم :)) بهانه از این بهتر ؟! از این باحال تر ؟! از این جذاب تر ؟! داریم مگه ؟! ولی آخه شِرا باید اینجوری باشه ! بدِ ماجرا اینجاست که یه خودِ مغرور و لجباز و یک کلام و البته تا حدودی فرهیخته ای هم هست درونم که خب آخر هر فکری در مورد دلبخواهی هام ! با عصبانیت میگه اصلا هر کاری دلت می خواد بکن ! هنوز چند ثانیه نگذشته یه جور خشمگین تر میگه داری هر کاری دلت می خواد می کنی ها ! بعد کاملا اعصاب ندار تر یه هو داد می زنه میگه اصلا حق نداری هر کاری دلت می خواد بکنی بچه پر رو چه معنی داره !!! زورش زیاده بی اعصاب آخرش می بینی همین منو هول میده اون وری ...
برای ناهار قرمه سبزی گذاشتم بِپُخه :) بچه زنده خودش دلش داره قِنج میره آخه طبق معمول صبحانه نخورده :/ چون کلاس زبان داشته همه کاراشو کرده فقط گلدوناشو آب نداده ...
پی نوشت : دلم خیلی خیلی براش تنگ شده ... زنگ زده بود برای تشکر ... صداش خوب بود اما نه خوشحال ... خب معلومه البته ... پشت تلفن گفت بالاخره سربازی اون روش رو هم به ما نشون داد ...! مریض شده بود سخت ظاهرا ... کاش نگفته بود ... کاش نشه هیچ وقت ... می دونه چقدر خاطرش عزیزه ... یه غمِ خاصی گرفتم ... غمِ خواهری که برادرش نیست ... خیلی کشنده ست ...
من برم گلدونامو آب بدم ...
حالا از شهریور خب:)