چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

بسم الله الرحمن الرحیم
تمام حرف هایم، تمام دنیایم بین این دو حرف معنا می شود الف تا ی ... اما خودم میان این دو حرف محصور شده ام ... " ا ..... ی "
من مهم نیستم یعنی از نظر من هیچ کس مهم نیست :) این افکار آدم هاست که اهمیت داره ...
افکارتون زیبا باشه ان شاءالله ...

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل ...
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها ...؟!


بچه زنده -
۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۰۹ موافقین ۳ مخالفین ۰

میلاد امام عشق است امشب، میلادش مبارک :)

داره بارون میاد اینجا ... خدایا شکرت چه وقت خوب و عزیزی ... همه جا شلوغِ همه تو خیابونن یه حالی داره امشب ... بابا ماشین رو صبح برده بودن کارواش :)) بوی خاک بارون خورده معرکه ست ...

بچه زنده -
۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۲۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳ نظر

امروز تا جایی که می توانم باید بنویسم ! چرا ؟! چون الان وقتش است ! چرا ؟! چون مثلا اگر الان که کلا سیم میم های مغزم به هم ریخته ننویسم پس کی بنویسم ؟! چرا ؟! چون آدمی که توی این هوا که عذر خواهم واقعا خر را با لانچیکا برنی بیرون نمی رود با دو پایش همچو آهو رفته کلاس رباتیک و دیده آن که باید میامده نیامده پس کمی دلخسته رمیده و مجددا باز توی همین هوای خرکی خیلی خجسته برگشته تا رسیده به خانه ...! به همین سادگی به همین خوشمزگی !

پی نوشت اول : با آدمی که از گرما سیم میم هایش اتصالی کرده و مهم تر اینکه آدامس هم نداشته بخورد چون جعبه آدامسش را ری به ری توی جاهای مختلف جا می گذارد و الان هم توی این هوا که جمله عاقلان در خانه اند نه در مغازه ! اصلا و ابدا نباید شوخی کرد چرا چون کاخ آرزوهایش همچون بادکنکی ترکیده ...! 

پی نوشت دوم :  از قضا با آدمی هم که علاوه بر نداشتن آدامس، چنان در خود است که توانایی تصادف با تمام ماشین های پارک شده توی کوچه بغلی باز هم توی همین هوای ... را دارد نیز اصلا و ابدا نباید شوخی کرد چرا چون قبلا کاخ آرزوهایش ترکیده است دیگر و خب بالطبع چیزی برای از دست دادن ندارد ...! 

پی نوشت سوم : باید یک اعترافی بکنم دهشتناک ...! در این میان که حال خودم و رفیق هایم یکی در میان خراب است و هوا بد است و برادری هم نیست ... رفیق بعد از این اما خدا رو شکر حالش حسابی خوب است ظاهرا ...! من اما به حول و قوه الهی همچون سابق قاطی ام ... چرا ؟! چون از چیزهایی که کنترلشان یک هویی از دستم خارج می شود اول می ترسم بعد استرس می گیرم بعدترش حالم خراب می شود ... آخرِ آخرش هم می شوم همین !

بچه زنده -
۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰

آدم ها را دوست دارم ... آدم های جدی را بیشتر !!! آدم های جدی محترم ... آدم های جدی خوش اخلاق ... آدم های جدی مودب ... آدم های جدی مهربان ... آدم های جدی صبور ... آدم های جدی متین ... آدم های جدی ساده ... آدم های جدی منصف ... آدم های جدی با معرفت ... آدم های جدی منظم ... آدم های جدی خوب گوش کن ... آدم های جدی خوش صحبت ... آدم های جدی فهمیده ... آدم های جدی میانه رو ... آدم های جدی با اراده ... آدم های جدی خوش قول ... آدم های جدی با احساس ... آدم های جدی شجاع ... آدم های جدی باهوش ... آدم های جدی منعطف ... آدم های جدی قضاوت نکن ...! آدم های جدی آدم شناس ... آدم های جدی آرام ... آدم های جدی با شعور ... آدم های جدی منطقی ... آدم های جدی شوخی بلد ... این آدم های جدیِ آدم را ...


بچه زنده -
۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر
هرچند که دیگر داستانی در کار نیست ... اما ...
روزی روزگاری من بودم و تصور بهشتی سرشار از تمام خوبی ها، از تمام چیزهایی که همیشه دوستشان داشته ام ... بهشتی کامل، ساخته و پرداخته ذهن زیبای مخلوقی، شاید ...! که قرار بود مثلا دور افتاده ترین و دست نیافتنی ترین جزیره ای باشد که می توانستم تجسم کنم ! خانه چوبی با شیشه های رنگی درست در وسط ناشناخته ترین خشکی که می توانست وجود داشته باشد ! برکه ای کوچک و نزدیک که به همت باران های گاه و بیگاه آسمانش، همیشه پر آب بود و قایقی محکم که گهگاه مرا تا وسط مرداب آرزوها می برد و سالم بر می گرداند ! من بودم و تصور یک انارستان بزرگ و زیبا با انارهای سرخ و ترک خورده اش در پاییز هزار رنگ دوست داشتنی ام ! خُنکای دلپذیرِ درختان کاج، درست در وسط بلوارهایی که بین آرزوهایم کشیده بودم ! من بودم و عطر خوش بهارنارنج ها، سادگی بنفشه ها و و تعصب همیشگی ام روی فواره ها و حوض های آبی فیروزه ای و حتی ماهی های کوچک قرمز و سیاهی که قرار بود هیچ وقت نمیرند ...! من بودم و دنیا دنیا زیبایی که با علاقه و دقت خاصی توی ذهنم چیده بودم ...! اینجا همیشه من بودم ...!

و شاید آشنا تر و لطیف تر از بقیه، مزرعه آفتابگردانم ... مزرعه آفتاب گردانی زیبا و با آن بید مجنون با شکوهش که در گوشه ای پر و بال گرفته بود و آن حصارهای چوبی مقاوم که با با دست های خودم اطراف مزرعه ام کشیده بودم ...! وقتی قرار بود صبور باشم سر و کله ام آن طرف ها پیدا می شد ! چون نه تنها از خنکای لا به لای کاج ها و حس سرمستی انارستان در پاییز خبری نبود بلکه همه جا آفتاب داغ تابستان حریف می طلبید ...! آن هم برای منی که از گرما فراری ام ! مزرعه آفتابگردان ذهن من تنها یک درخت داشت ... یک بید مجنون ... سبزِ سبز که به هیچ بادی نلرزیده بود ! بید مجنون زیبایی که گاه و بیگاه وسط آفتابگردان ها می دویدم و خودم را به او می رساندم ... و آخ که چه کیفی داشت نشستن زیر آفتاب سایه برگ هایی که با نسیم، آرزوها و افکارم را جا به جا می کرد ...! همه چیز ایده آل بود آفتابگردان ها همیشه رو به خورشید و بید مجنون همیشه سر به زیر ...

انگار همین دیروز بود ...!

بچه زنده -
۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۴۳ موافقین ۱ مخالفین ۰

من ... او ... شما آقا ...

بچه زنده -
۳۰ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۹ موافقین ۴ مخالفین ۰

یه بیماری مسری هست که هر چند وقت یه بار سراغ همه آحاد ملت میره، من الان دچار همون شدم ... الان سراغ منم اومده چون اگه ریا نباشه منم جزء آحاد ملتم اگه خدا بخواد ...!

و دچار یعنی ع ا ش ق ... و فکر کن که چه تنهاست اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد ! چه فکر نازک غمناکی !

نه البته از این دچارها نه که ! چه معنی داره اصلا ؟! بیکارم مگه :)) از این دچارها که وقتی خیـــــــــــــــــــــــــلی کار داری و از در و دیوار هم همین جور برکتی داره  میباره برات، هیچ کاری انجام نمیدی ! تازه بد ماجرا اونجاست که بعضی وقت ها خودت هم نمی دونی چرا انجام نمیدی ! از اینا منظورم بود :| البته من الان یه دندونه بالاترم ! آخه تقریبا و تحقیقا می دونم چرا فعل انجام دادن رو صرف نمی کنم، منتها چیزی که مهمه اینه که در هر حال باز هم با وجود این آگاهی عمیق، در اصل ماجرا که همانا یه حرکتی زدنه، تا همین لحظه تغییری حاصل نشده متاسفانه !

مرضِ دیگه مرض ... اسمش روشه ... میاد، میره ان شاءالله :)

فردا دارم میرم یه جایی که از همین الان پیش پیش انگشتام دارن قلقلک میان ولی چون من خیلی دختر صبوری هستم !!! صبر پیشه کرده و البته تقوای الهی :) ان شاءالله فردایی پسون فردایی اگه شد می زنم زیر هر چی کاسه صبر بپاشه به در و دیوار جزیره اصلا :| جای نگرانی نیست، واضح و مبرهنه که من الان کاملا خونسردم :)


بچه زنده -
۲۷ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر
یه حرفی اینجای گلوم گیر کرده ... همونجا که یه سری حرف نگفته که می خوان آدمو دِق بدن توش گیر می کنن !!! این یکی از اونایی که ننویسم سر ضرب می کُشه منو :| می تونه به نظرم ! تواناییش بالاست ... پس پیش به سوی احیای قلبی تنفسی !!!
در دنیایی زندگی می کنیم که هر از چند گاهی به خودمان حالی کرده ایم که به جای رویارویی با واقعیت و درک حقیقت بهتر است خودمان را بزنیم به آن راه ...! به همین سادگی به همین خوشمزگی ...! همان راهی که هی خودمان را مجبور می کنیم که باور کنیم ... باور کنیم که من می دانم تو می دانی اما خیال می کنم نمی دانی ...! چرا ؟! چون اینجوری بهتر است ! چرا ؟! چون اینجوری راحت تریم ! چرا ؟! چون مسئولیت پذیر نیستیم، چون واقع بین نیستیم، چون دریغا یک ذره جرات و جسارت و وجود ! چون از خوردن داروی تلخِ زمان خوشمان می آید لاید !!! چون همزمان همان جوری که دلمان نمی خواهد آن یکی را باور کنیم، همین جوری دلمان می خواهد این یکی را باور کنیم ...! چون عذرخواهم دلمان یک جاهایی واقعا کوفت می خواهد ...! چون همه این خزعبلات را به خودمان قبولانده ایم ! به همین سادگی به همین داغونی ...!
پی نوشت : قبل از هرگونه اقدام و زحمت بیخودی برای احیای قلبی تنفسی، ابتدا خونسردی خود را کاملا حفظ نموده، مغز خود را از حالت آکبند خارج می نماییم و اگر خدا خواست به کار انداخته کمی تامل می کنیم ...! اگر هنوز امیدی به بهبود مصدوم بود، یک ضربه درست و حسابی همچین در شان چیزی که توی گلو گیر کرده بین دو کتف می زنیم ... شاید آن چیز قلمبه که توی گلو جا خوش کرده بود پرید بیرون و دیگر نیازی به CPR نبود ...! به همین سادگی به همون خوشمزگی !
بچه زنده -
۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۱ موافقین ۳ مخالفین ۰
دیروز می خواستم کلی چیز میز بنویسم نشد بعد دیگه حسش رفت امروز اومد ...!
دو شب پیش که هر چی زل زدم به آسمون دریغ از یه چشمک ! اما دیشب دیدم دیدم من سه تا شهاب کوچیک دیدم ... از همون پنجره یک در یک و نیم خودم دیدم ... کمی تا قسمتی خنده داره رو بالکن واستی اون وقت یه دونه نبینی ولی سه تا شهاب از درست از دریچه یک در یک و نیمت پنجره اتاقت رد بشن :) باید زاویه نگاهمو عوض کنم به نظرم نمیشه اینجوری ...!
بچه زنده -
۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۷ موافقین ۲ مخالفین ۰

باز من پول ندارم ... به همین سادگی به همین بدمزگی ...! دریغ از یک قِرون در این حد ...!

بیایید صادق باشیم :| حالا درسته که حالم گرفته شد از نمایشگاه ولی در کل اگه همه چی سر جاش می بود و نمایشگاه هم همش صنایع دستی می بود بازم چیزی از این واقعیت که این ماه تیر خلاص زدم به وضعیت مالی م، کم نمی شد ! به عبارتی همون نمایشگاه رو هم قاچاقی رفتم اصلا ...! تنها کار مفیدی هم که انجام دادم و الان که فکر می کنم راضی ام ازش و تا حدودی آتش درونم رو خنک می کنه همون پیراشکی بود که خوردم :))

امشب و فردا شب شهاب بارونه ... ظاهرا موقع نماز خوب میشه دیدشون ... میگم ما که در حال حاضر نداریم بزار از آسمون هم سنگ بباره دیگه :|

بچه زنده -
۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۸ موافقین ۴ مخالفین ۰