چه جالب اون هفته گفتم کاش این هفته تموم بشه زودتر ! تموم شد واقعا ! جل الخالق :) خدا رو شکر ...
نمی دونم چرا گاهی وقت ها نمیشه اون چیزایی که به ترتیب تاریخ قاعدتا تو مغزم تلنبار شده (قلب به میم خونده میشه ! ) به ترتیب تاریخ هم بیان بیرون ! مغزِ من یه بدِ بدجنسیِ وقتی به نفعش نیست هیچ صفی رو به رسمیت نمیشناسه ! (First In not First Out) فقط پُشته (First In Last Out) ! حالا دیگه نمی خوام بگم که همینم خیلی رو روال انجام نمیده :)) یعنی درسته (First In) ولی هر موقع دلش بخواد (out) :|
بماند ... دَر همش میشه اینا !
- یه خبر خیلی خوب دارم ولی چون هنوز از درصد قطعیتش می ترسم :| ترجیحا همون آخرِ اردیبهشت با تاریخ بنویسم بهتره مطمئن تره :)
- آها یه چیز دیگه ... رفتم نیشابور نه تنها گنج رو پیدا نکردم با تنها که یه چیزی هم از کیسه خلیفه بخشیدم :| " شهرِ قلمدان های مرصع " است دیگر ... آدرس گنج رو دادن تو مشهد یعنی میشه نقشه غلط بوده باشه واقعا ؟! مگه من اون صاحب نقشه رو نبینم ...! می ترسم آخرش مجبور شم با دست خودم واسه خودم گنج بسازم :)
- ماه رجب هم رسید ... و چقدر این ماه برکت داره ... به معنای واقعی این ماه رو خیلی دوست می دارم خیلی ... یادش بخیر سال 86 ... چند روزی بود توی مدینه بودیم ولی هر موقعی که رفتیم مسجدالنبی (ص)، بقیع بسته بود ... از پایین پله ها نرده کشیده بودند هیچی دیده نمی شد ... یه خبرایی بود ظاهرا از هر کسی می پرسیدیم همین بود ! هر کسی هر موقع رفته بود خورده بود به درِ بسته ! فکر می کنم یه روز مونده بود بعد باید عازم مکه می شدیم برای عمره . روز تولد امام محمد باقر (ع) بعد از ظهر قرار بود تو هتل جشن بگیرن ما زودتر با بابا اینا زدیم بیرون بریم حرم تا بعد از ظهر برگردیم. به محض اینکه رسیدیم دیدیم دارن نرده ها رو باز می کنن ... چه حالی بود ... نماز یواشکی ... دست هایی که انگار به پنجره های سیمانی قفل شده بودند و حسرت روزایی که چه زود گذشته بود ... وقتی برگشتیم جشن تموم شده بود ولی خوب خبر خوش داشتیم، به همسفرا گفتیم که تا غروب نشده برن و شکلات های بسته بندی تبرک جشن رو گرفتیم :)
قصه اینه ... با خوشحالی از دوستا و آشناها حلالیت می گیری ... از مشهد از حرم امام رضا (ع) خداحافظی می کنی، به همه قول میدی دعا کنی، سلام برسونی و بعد ... راهی میشی ... باورت نمیشه انگاری تو آسمونی رو اَبرا ... میری میری میری ... همش با خودت میگی خدایا من کجا اینجا کجا ... بعد یه وقتی می رسی یه جایی، یاد قول و قرارهات میفتی ... از پشت نرده های سیمانی با فاصله فقط یه عالمه خاک و چهار تا سنگ می بینی ... همه چیز رو از قبل می دونی اما یه چیزی مدام وادارت می کنه از خودت بپرسی یعنی واقعا همین جاست ؟! نه چراغی نه حرمی ... همه چیز فرق می کنه ... حتی زائرا هم فرق می کنن ! اینجا کسی زائر رو تحویل نمی گیره ! یواشکی نماز می خونن یواشکی دعا می کنن و حتی یواشکی اشک می ریزن ! از بالای پله ها، قبة الخضرا دیده میشه ... چشمت که به حرم میفته حواست میره پی یه سنگی که شاید نیست ... اما دوباره یادت میاد ... آخه قول دادی ... پس تو هم یواشکی نماز می خونی، یواشکی دعا و زیارت نامه می خونی و حتی یواشکی گریه می کنی ... بقیع خیلی غریبه ... خیلی ... آره اینجا همه چیز فرق می کنه ...
خدایا یعنی میشه دوباره ...
- امشب " لیلة الرغائب " خدا به حق همین روزهای خوب عاقبت همه رو ختم به خیر کنه ... ان شاءالله.
,