دیروز شنبه ترین شنبه ای بود که می توانست باشد ...
اینجا همون جاست که بهش میگن شهر بهشت ! نه به خاطر خیلی ها ...! فقط به خاطر یکی ... فقط به خاطر خورشیدش ... هوای شهر بهشت از صبح بارونیه ... بوی بارون میاد ... بوی خاک خیس خورده ... بارون رحمتِ ... وقتی می باره دعاها مستجاب میشن ... خدا می دونه چقدر بارونو دوست می دارم ... اما امروز از صبح دلم گرفته ... دلم حرم می خواد ... خیلی وقته قسمتم نشده ...
فکر می کنم تو بهشت حتما یه وقتایی بارون می باره ... از همین بارونا ... مطمئنم ...
السلام علیک یا انیس النفوس ...
چند عدد بیلِ (حذف و اضافه به قرینه عمدی !) بامرام ظاهرا (باطنش رو خدا عالمه !) برایم پیامی گذاشته بودند با این مضمون که : " در گذاشتن آشغال ها دم در حتی یک دقیقه هم نباید تعلل (شما بخوانید تلف) کرد " !
آیا می دانید لاک پشت ها چرا نزدیک 150 سال عمر می کنن ؟! به خدا اگر بدانید !!! چون سرشون تو لاک خودشونِ نه نوشته های دیگران ! :)
یه چی بگم خیلی بی ربط : پُقی زدم زیر خنده وقتی بعد از چند ثانیه این جمله اومد تو ذهنم که " لابد مجبور بوده می فهمی مجبور !!! " :)
یه چی دیگه کاملا بی ربط : پست نظر نداره ... شعار انتخاباتی من : " سیم پَرَه رفت شعار نِیَه :)) "
خیلی خیلی بی ربط تر : رای خود را صرفا جهت حال و احوال پرسی و حالا گهگاه حال گیری دیگه نهایتا در صندوق بیان بیندازید :) رای سفید هم پذیرفته می شود لکن برخلاف دموکراسی بیرونی دموکراسی درونی می گوید رای حداقلی ! حضور بی حضوری ... ناحضوری ... نباشی ... عدم شرکت ... اینا واسه چیه آخه :| تازه اونم اگه یه جا رو صندوق تعبیه شده بود و گرنه که همه چی کشک دیگه ...!
امان از این ذهن های خلاق، از این بیل های پرنده، بیل های خزنده، بیل های فرکتالیِ خودمونتاژ، بیل های سخن گو ...! :))
از مدرسه و ولنتاین که نگذریم سخن دوست خوش تر است :)
بین دو نیمه دعوا تو مدرسه و خنده معلم ها وسط دفتر و جر و بحث شون سر رنگ جعبه و لاک های خوش رنگی که اون دختره برای دوستش خریده بود ... و ایضا پیرو پیامی که قبلا به همسر محترم داده بودم ایشون تماس گرفتن و خب با بیان مختصری از ماوقع، توصیه اکید کردن که خانوم اینا بچه نیستن گودزیلان نگردی با اینا :| وسط ریسه کشی خنده های دو طرف گفتم اِ اینجوریه ؟! نه دیگه کار از کار گذشته یا از اینا که اینا دارن سرش دعوا می کنن واسه منم می خرین یا یه دوره آموزشی میرم پیش شون ...! آقا این همسر ما یه آدم رئوف و رقیق القلبی هستن واقعا ! دیشب با گل و کادو اومده بودن :)) حالا من موندم این خوبه یا بد ؟! برم دوره آموزشی رو یا نه ؟! :| :)
حالا اینا رو بی خیال یکشنبه هوا اینجا خیلی سرد بود منم با خودم و این سنگه که هنوز هم درش نیاوردم درگیر بودم یه پیرمردی رو دیدم بنده خدا بساط کرده بود یه چهار قدم که رفتم برگشتم سمتشون دیدم لواشک و زرشک و این جور چیزا می فروشن ... خیلی تمیز بود تازه خودمونیم نمی بود هم چون برگشته بودم می خریدم :) هیچی دیگه یه بسته خردیدم یه دایره به قطر سی سانت ...! یه مقاومتی به خرج دادم برای پاتک نزدن و درست برگزار کردن سر کار گذاشتن آن یار جانی ... بعد اون وقت این داداش نصف دو قولو دووم نیاورد تک زد بهش ! دیشب که دیدم بنده خدا همسرم خودش به صورت پیش فرض رفته بوده سر کار دیگه پروژه خودمو کنسل کردم بی نقشه دادم بهشون ! یه ضرب نصف بیشترشو میل کردندی :| اون وقت همزمان هم به داداش من می گفتن نخور برادر من نخور این کادوی ولنتاین منه نخور :| چرا اینا اینجورین ؟! چرا اینقدر لواشک و چیزای ترش دوست دارن قبلنا اینجوری نبود که ! زمونه عوض شده اصلا ...! الان یه کف دست مونده من موندم بخورم یا نه هنوز کادوی این ؟! :|
کدهایی هست این وسط ...
کد برگشتن موقت او به خانه در شب تاسوعا ... کد دوباره رفتن و این بار برگشتنش برای همیشه ... کد کارهای همیشگی و ناتمام من ... کد پروژه، سمینار، پایان نامه و درس های غیر اهلی که یک جاهایی آدم را درسته قورت می دهند با پوست و استخوان و سایه ات حتی ...! کد بیرون رفتن های پی در پی ... کد ضبط کردن صدا توی گوشی ... کد سفرهای یک روزه و چند روزه ... کد دلتنگی ... کد تیر کشیدن مغز از ننوشتن ... کد من ... خود خود من ...
خواستم بنویسم نشد ... بهانه ها زیادند ... بهانه اند دیگر ... همین ... :)
یکی دو هفته ای هست با همیم ... همزیستی مسالمت آمیز داشتیم با هم ! حواسم بهش نبود ...! گهگاهی اینجوری میشم یعنی خودآگاه حواسم دوست می داره وانمود کنه که مثلا نیست به چیزهایی که دقیقا حواسم هست بهشون !!! عامیانه ش میشه اینکه حالش نبود وسط ماراتن و بدو بدو یه گوشه بایستم و درش بیارم ...! دو روز پیش که با هم رفتیم اون دبیرستان دخترانه و منتظر بازرس شدیم تو راه برگشت مدام قل خورد این طرف و اون طرف ... یه کمی اذیتم کرد نه کف پامو ... نه ... مغزمو داشت خراش می داد !
فکر کردم به دو ساعتی که توی مدرسه گذشت ... به اون دو تا دختری که این یکی شون واسه اون یکی کادوی ولنتاین گرفته بود ... به دعوای مامان این یکی شون و مدیر و معاون و سایر وابستگان مدرسه ! به اشک های دختره که می گفت منو از مدرسه اخراج کنین ولی هدیه دوستمو بهش بدین !!! به حرف های اون یکی دختره که به مامان مظلومش می گفت اصلا من چرا باید عذرخواهی کنم ...! به دیالوگ های اون یکی مامانه که به مدیره گفت شماها به هیچ دردی نمی خورین اصلا کنترل ندارین رو بچه ها و گرنه دختر من نباید ناخوناش اینقده دراز می بود !!! به معاون مدرسه که تو جواب گفت نخیر خانوم دختر شما از خونه رژ می زنه میاد مدرسه !!! ایضا دوباره به مامانه که گفت خانوم محترم شوهر من خودش معلمه، فرهنگیه تا دم در اتاقش میره میگه رژ نزن ! به دختره که گریه ش تموم شده بود و صاف صاف تو چشم همه نگاه می کرد و خب ککشم نگزیده بود از اون صد تومنی که خرج کرده بود و عذرخواهم همچنان کره خر خودش رو سوار بود ! به خودم ... به خودم که عینهو یه علاف حرفه ای جانونی به دست تو دفتر مدرسه تیاتر می دیدم و یه شوخی قدیمی مدام تو ذهنم می چزخید که آخ جون دعوا ...!
مخم درد می کنه ... چرا ؟! چون مطمئنم که ارتباط مستقیمی بین اون سنگ کوچولو کف کفش پای سمت چپم و نیمکره چپ مغزم وجود داره ! چون فکر می کنم چرا دختره با اون صورت بدون هیچ زیرسازی ! تاکید می کنم بدون هیچ گونه زیر سازی باید تمام تلاششو بکنه خودش رو به درد سر بندارزه و رژ بزنه بیاد تو مدرسه ... نمی فهمم و طبق معمول وقتی نمی فهمم اذیتم !
آقا خُب یه چیزی ... خُب امروز تولدمه خُب :)
یکی از مقاله هایی که فرستادم اکسپت شده اون یکی نشده ! الان من به این جمعِ داوران محترم چی بگم ؟! :| همه فرضیه های منو در مورد مقوله تربیت پنبه کردن با این حرکت :)
کامنت های مقاله ریجکت شده به شرح زیر می باشد :
نظر داور اول : مناسب برای ارائه شفاهی.
نظر داور دوم : ارجاعات در نوشتار مورد نظر !
خوب ای دومی یعنی چه ؟! :| داوران محترم شما که زمان تصحیح برای کنفرانس در نظر نگرفتین چه کاریه نظر میدین دوستان ؟! الان من نظر دومی رو چی کار کنم خوبه مثلا ؟! ها ؟! :)
پی نوشت : من این مقاله دومی رو که ریجکت شد واسه این ترم لازم داشتم ... فکر کنم حداقل یکی از داورا به روح معتقد نبوده :(