چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

بسم الله الرحمن الرحیم
تمام حرف هایم، تمام دنیایم بین این دو حرف معنا می شود الف تا ی ... اما خودم میان این دو حرف محصور شده ام ... " ا ..... ی "
من مهم نیستم یعنی از نظر من هیچ کس مهم نیست :) این افکار آدم هاست که اهمیت داره ...
افکارتون زیبا باشه ان شاءالله ...

۱۱۹ مطلب با موضوع «من و حال هایم ...» ثبت شده است

پاییز اومد ... سال نو شد ... محرم از راه رسید ... حالم خیلی شبیه حالِ این چند ساله اخیره ...! آدما، جاها، حس ها، حتی بوها ... همه چی یه جواریی انگاری داره تکرار میشه ... این تکرار رو دوست دارم ... تکراری که تکراری نیست ... هنوز قسمتم نشده برم روضه ... زیادی مشغول بودم ... درگیر درس و مشق و یه سری خورده کار این وسط ... عقب افتادم از کاروان انگار ...


بچه زنده -
۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۳:۰۳ موافقین ۶ مخالفین ۰

اینجوری نمیشه ...! من اگه بخوام همه اون چیزایی که یک ماه و اندی تو مغزم دارن جست و خیز می کنن و دیوانه وار خودشون رو به دیواره های مخچه م می زنن و گاهی میرن رو اعصاب و جیغ بنفش می کشن که ما رو بنویس ما رو بنویس :|:) به ترتیب بیارم اینجا، میشه مثنوی احیائی شون اینا ...! به نظرم میاد اگه ترجیحا از زمان حال شروع کنم به صرف فعل نوشتن شاید به گذشته برسم مثلا ! شاید !!!

دیشب می خواستم بیام بنویسم ولی از صبحش پای سیستم بودم نا نداشتم :| قیافه م شبیه لپ تاپ شده بود ... دو تا مقاله برای یه کنفرانس دادم رفت :)) داشتم با خودم فکر می کردم خیلی بی تربیتن اگه زحماتِ چند روزه !!! تاکید می کنم چند روزه منو جهت نوشتن مقاله !!! نادیده بگیرن و اکسپت نکنن ... و البته یه موازاتش یه صدایی های تو مغزم میگه همانا خیلی بی تربیتن اگه زحمات چند روزه !!! مجددا تاکید می کنم چند روزه تو رو جهت نوشتن مقاله !!! نادیده نگیرن و اکسپت کنن :) باز من گیر کردم بین خودم و خودم ! وسط این آشفته بازار جیغ جیغ تو مغزم این ترازوی عدالت رو کجا بزارم آخه ؟! جاش نیست واقعا ...

حالا درسته چند روزه نوشتمش ولی انصافا بیسش مقاله هاییِ که چندین ماهه دارم کار می کنم و می خونم نه چند روزه :| وجدان نیمه بیدارم میگه تو واستا ببین چی میشه بچه جون :) شد شد نشد نشده دیگه !

بچه زنده -
۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

اینقدر دلم برای جزیره م تنگ شده بود که داشتم می ترکیدم ! اینقدر حرف دارم که دارم می ترکم ! یعنی مثلا یه جورایی شانس آوردم که تا الان نترکیدم ! همون مثلا ! البته لازم به ذکره که اینقدر کار دارم که اگه از حرف و دلتنگی قسِر در برم از عذاب وجدان حتما خواهم ترکید :) اصلا شانس کیلویی چنده بابا مهم ترکیدنِ ! :)

این جملات رو امروز خوندم به دلم نشست خیلی ...

عقد را در دنیا می بندند

ولی انعقاد مربوط به عالم بالاست

تا انعقاد نباشد عقد صورت نمی گیرد

پس همسری که دارید را اول خدا برایتان بریده بود که عقد شما هم عملی شد

خدا هم که جز خوب برای بنده مؤمن نمی برد

پس قدر آنچه خدا به شما عطا کرده است را بدانید

ارزش هدیه به هدیه دهنده است

هر چه از دوست رسد نیکوست

مرحوم دولابی


بچه زنده -
۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۲:۳۷ موافقین ۶ مخالفین ۰

آن هنگام که؛
عطر بهار نارنج،
در آن کلام مقدس پیچید ...
من؛ تو را ...
از پشت چشم هایِ بسته ام دیدم؛
خوبی های تو را و لطف تو را.
بهار نارنج را به نسیم بسپار ...
و اگر خواسته ام را خواستی؛
کتاب را به نشانِ عهدی میان ما،
با خود بردار ...
وگرنه بماند ...

و من کتاب را به نشانه عهدی میانِ مان برداشتم ...

پس سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) شد سالروز عقد من و آن رفیق عزیز ...


بچه زنده -
۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۰ موافقین ۴ مخالفین ۰

ما یک عزیز دل انگیزی داریم که هر از چند گاهی در مواقع لازم و ایضا حساس می فرمایند : " جدا آدمیزاد چیه ؟! به دو قِرون نمی ارزه ! "

امروز یه جایی بودیم داشتند آب می خوردن یه هو ناغافل پرید تو گلوشون ! بعدش مجددا این جمله قصار رو فرمودند و همانا ما در این شرایط حساس ! از ظهر در جیب مراقبت فرو رفته، همچنان درگیریم ...!

بچه زنده -
۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۰۲ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ نظر

اون شب به بابا گفتم میاین بریم حرم ؟! شب زیارتی هم بود و رفتیم ... بماند که چون پارکینگ ها شلوغ بود بابا ماشین رو گنبد سبز پارک کردن و بدین ترتیب دماری از روزگار پای ما درآوردن که خوب خاطره بشه :| اصلا این بابای عزیزتر از جان همیشه سعی می کنن تو این موضوع برای ما خاطره سازی کنن ! دستشون هم درد نکنه انصافا همیشه هم موفقن :| حالا بماند ... خلاصه برگشتنی دیر وقت بود شام رو هم همون بیرون خوردیم ... منم از قبل می خواستم روزه بگیرم نیت روزه کردم و خوابیدم ... صبح هم به یاد ماه رمضون و تلافی اون شب زنده داری و پیاده روی قشنگ تا ده صبح رفتم اون دنیا به سلامتی ! ساعتای دوازده اینا داشتم با یه دوست عزیزی تلفنی صحبت می کردم مان جان با یه موز اومدن تو اتاق منم مشغول توضیح بودم گرفتم و همانا ... و با طمأنینه خاصی خوردمش ... بعدش تلفنم تموم شد مشغول کار خودم شدم یه هو هوس چایی کردم ! اومدم پاشم برم بریزم واسه خودم تازه یادم اومد بله بنده روزه بودم مثلا :| حالا من واقعا خیلی هم گرسنه یا تشنه نبودم ! ولی یادم افتاد ماه رمضونی تو اون گرما از تشنگی هم می مردی بازم یه لحظه یادت نمی رفت روزه ای :) هیچی دیگه با اون ته بندی موزی، ادامه راه تا اذون مغرب هم به خوبی و خوشی سپری شد ... یه سوال کی گفته موز زور نداره ؟!

مان جان نمی دونست بنده خدا ولی بعدا گفت اگه می دونستم یه لیوان آبی چایی میاوردم بخوری لااقل ...! مان جان، مان جان است دیگر ...

بچه زنده -
۲۱ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۲۲ موافقین ۵ مخالفین ۰

امشب شبِ 25 ماه ذی القعده ست ... و فردا دحو الارضِ ... کاش بشه بریم حرم ... همین الان ...

اعمال دحو الارض ...


بچه زنده -
۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۳۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر

فکر کردم که خب مثلا من الان چرا اینجایم ...؟! اینجایی که هستم ...! مثلا چرا الان توی یکی از شهرستان های خراسان نیستم ! یا مثلا شهرهای دیگر ! مثلا همدان یا تهران یا اصفهان ... یا اصلا روی کشتی در حال سفر ...! به چین یا سنگاپور !!! یا توی یک خانه در برلین حتی !

یا مثلا چرا همسر آن استاد دانشگاه نشدم آن که برای آب خوردن دلش می خواست استخاره بگیرد ! یا آن پسره هتل داره که دماغش عملی بود و ناخن هایش بلند ...! با مثلا پسر عطر فروشه که مادرش گفته بود همه دخترها مثل همند ...! یا آن که کار و بار و عشقش والیبال بود ... یا آن فامیل خیلی دور که مهر قسم پزشکی اش هنوز خشک نشده بود ؟! یا آن فامیل بی کاری که خانواده اش معتقد بودند حتما در آینده کار پیدا می کند ؟! یا مثلا آن یکی که کوهنورد بود توی آن شهر دور ... یا مثلا کارمند آن اداره که همش به همه مشکوک بود ... آن برنج فروشه چرا نه ؟! آن یکی که کارمند صدا و سیما بود ...؟! آن یکی که توی سرکنسولگری ایران در آلمان بود و خانواده به همراه عکسش می خواستند بیایند ! یا آن آقاهه که با پدرش انتشاراتی داشتند ! آن یکی چرا نه که توی شرکت خودروهای وطنی کار می کرد ! آن آقا که می گفتند شغل خانوادگی شان چوبداری ست و من نمی دانستم چوبداری دیگر چه کوفتی ست ؟! آن نظامیه چرا نه ؟! آن آقا حراستیه که با اصرارها و واسطه هایش چند ماه تمام به معنی کلمه اذیتم کرد ؟! آن یکی که مشاور عمرانی شهردار تهران بود اما عشقش آشپزی کردن !!! یا چرا همسر آن برنامه نویس درگیر نشدم که دو سال تمام هاج و واج کارهایش بودم و آخرش هم نفهمیدم چند چند بود ؟! یا آن روانشناسه که قاطی بود و بلند شد ؟! آن کارمند بانک چرا نه ؟! یا مثلا پسر آن فامیل دوست داشتنی که مادر و پدرش تمام تلاششان را کردند ؟! یا مثلا این آخریه که شش ماه از سال روی آب و شش ماه روی خشکی !!! یا چه می دانم آن دیگری ها ...

جواب همه این سوال ها پیش خودم است ... پیش خودِ خودم ! خودم که بهتر از همه می داند ... خودم که بهتر از همه می دانم ...! من اهلش نبودم و نیستم خب ... اهل کات کرن ... اهل بریدن قسمت هایی از وجودم ... اهل رفتن از پیش آن هایی که تا الان عزیزترین آدم های اتفاقات و قصه هایم بوده اند ... من آدم دل کندن نیستم ... من آدم زندگی توی غربت نیستم ... من وابسته ام ...! عواطفم احساساتم وابسته است ... من هنوز که هنوزست خوب یاد نگرفته ام که همه آن ها که دوستشان داریم همیشه نیستند ... من هنوز که هنوزست وقتی به رفتن این و آن به رفتن خودم حتی توی رویا فکر می کنم گریه ام می گیرد ... من آدم سفرم اما فقط گشت و گذار نه رفتن و ماندن ... من آدم خیلی پولدار بودن به ازای از دست دادن نیستم ...

فکر کرده ام به زندگی نرمال ... به آدم های نرمال ... و آن وقت درست زمانی که تمام تصمیم هایم برای یک زندگی فردی به ثمر نشسته بود و فقط یک اعلام عمومی باقی مانده بود ... درست زمانی که دلم از همه شصت و هفتی های درگیر از تمام مجتبی ها گرفته بود ... یک مجتبی سر زده پیدا شد که من هاج و واج تمام تصمیم های گرفته شده و نشده ام ماندم ... یک مجتبی که مجتبی بود اما شصت و هفتی نه ...

بچه زنده -
۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰

بی مقدمه با مقدمه جواب آزمایش ها مثبت بود و این یعنی شولو لو لو لو ... به همین سادگی به همین خوشمزگی !

قسمت ضایع قضیه هم فوبیای داغون من به محیط کلینیک، بوی الکل، سُرنگ، دکتر، پرستار و عذرخواهم اصلا کل هیکل پرسنل محترم بود که خب متاسفانه این برای من امری ست اجتناب ناپذیر !!! و من هر چی هم تلاش کردم، تلقین کردم، خانومی کردم، سعی کردم آبرو به جا کنم نشد که کنترل بشه و طبیعتا شد آن چه شد دیگه ! واکسن کُزاز زدن دستم حسابی درد می کنه ... فلج شده اصلا :| حالا خوبه میکروب ضعیف شده ست جد بزرگشون نیست ...! کارهای حرم و محضر رو هم با همدیگه درست کردیم ... روز 24 شهریور که همزمان با سالروز ازدواج حضرت امیرالمومنین علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) هست صبح ساعتای 8 میریم حرم ساعت 10 هم محضر به امید خدا ...

نمی خوام غُر بزنم بگم تو دلم رخت می شورن ...! غُر نمی زنم ولی خُب تو دلم دارن رخت می شورن ! چی کار کنم :| همانا هیچ وقت چیزی از ارزش های رخت شویی تو دلم کم نمیشه ظاهرا ... شادیِ، خنده ست، قیافه های خوشحال دوستان و اطرافیان و همه اون عزیزاییِ که محبت داشتند و دارند همیشه ... ولی من ... ته ته همه این ها یه حس عجیب و غریب دارم ... مثلا گاه گاهی یه کوچولو اشک و لولوی یواشکی ... نه از سر غم نه از سر ناراحتی نه از سر حس و حال بد ... نه ... فقط از سر همون حس عجیب و غریبِ ... یه حسی یه چیزی که هنوز نمی دونم چیه ...

توکل به خدا ... به اون ذات مقدس که اسمش هم آدم رو آروم می کنه ...

بچه زنده -
۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۹ موافقین ۴ مخالفین ۰

مهریه ام اول اولش یک سفر کربلاست ...

بچه زنده -
۱۴ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۲۲ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۴ نظر