ظاهرا آن قدر توی زندگیم خر مِهر بوده ام که مثل اینکه یک جاهایی واقعا سطح باورپذیری دوستان، نزدیکان و اطرافیانم در این زمینه خاص به کل نابود شده بوده و نیاز به مرمت داشته ...! (متاسف و عذرخواهم خودِ عزیزم چون هر چه فکر کردم اصطلاح پر معنی دیگری که حق مطلب را ادا کند نیافتم ...!)
از این آدم های پُر مهر استثنایی که یکی پس از دیگری پس از شنیدن خبر تصمیم کبرایم در آینده جیغ های بنفش و فرابنفش می کشند و عین دومینو یکی یکی پس می افتند خنده ام می گیرد ...! یکی نیست بگوید که مگر من چِم است خب :| آخ که من اگر الان حال داشتم و یک سر می افتادم روی دنده شیطنت چه حالی می داد ! حیف که همیشه یک چیزی مانع می شود یک حس بی خودی توی مایه های زیادی شخصیت ...! و گرنه خب مثلا الان آن بچه زنده درونم یک دلی از عزا در می آورد ...! مثلا ...!
من تا آخر شهریور دو مقاله اساسی برای کنفرانس، سه مقاله پایانی با پیاده سازی و شبیه سازی و ایضا نوآوری و شبیه سازی هایشان را باید به استاد محترم آن درس جولِب تحویل بدهم !!! حال اگر لااقل ترجمه مقاله هایم را همین الان یه هویی مثلا بدهم آن یار بعد از این برایم انجام دهند چه خواهد شد ؟! :)) بی شخصیتی ست آیا ؟! خب این چیزها که برای ما کار است برای ایشان خاطره است !!! چرا نه واقعا ؟! اصلا بی شخصیت که فحش نیست :| نیست انصافا ... مثل خر مِهر، که فحش نیست ...!
والا من کارهای مهم تر و استراتژیکی تری دارم الان ! هر چند ساعت یک بار باید یک سرکشی به افکار خانواده و وابستگان بزنم که مبادا نقشه هایم را برای n اُمین بار نقشه بر آب کنند ! یک همچین اوضاع مشعشعی دارم حالا یک درصد مثلا مغزم جا داشته باشد بیایم طراحی و ترجمه هم بکنم :| اینکه اینجا می نویسم فرق دارد زور بالای سرم نیست :))
این همه چیز مدت هاست مانده بود این همان کاسه صبر ذکر شده است ! حالا باید گفت آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت ...!
دست عشق از دامن دل دور باد !
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
و برای هزارمین بار فکر کردم که چه خوب که شب ها ماهی هست در آسمان، آنقدر بزرگ که توی تنهایی و خلوت خودت توی سکوت و آرامش شهر زُل بزنی به زیبایی منحصر به فرد و تمام نشدنی اش و خیالی آرام همچون هوای مرموز شهریور از سرت بگذرد و ذوقی سرشار تمام وجودت را فرا بگیرد ... که ممکن است مثلا همین الان همین لحظه تمام آدم های دوست داشتنی زندگی ام چشم به شاهکار آسمان دوخته باشند و توی دلشان یاد آدم های دوست داشتنی شان بیفتند ...!
و نمی دانی فکر کردن به این چرخه دوست داشتنی به این زمان کش دار دوست داشتن ها که قرار است هزار هزار بار تا ابد ادامه پیدا کند چقدر قند توی دل آدم آب می کند ...!
پی نوشت : دیشب ماه اینقدر بزرگ، زیبا و خواستنی بود که نمی شد چشم ازش برداشت ... پر برکت بود شبیه قرص نانی در دل شب ...
آی یادتان کردم آدم های خوب :)
همین الان که من باید بشینم ترجمه کنم، همین الان که از هر نظر بهترین موقع ست، همین الان که فردا باید دست پر برم دانشگاه ! همین الان که راه گریزی نیست ... همین الان !!! همین الان یه عالمه چیز دیگه تو ذهنمه که داره از گوش های عزیزم می پره بیرون :| یعنی قشنگ جَنگه جنگ ...! جنگ بین خودم و خودم و خودم های دیگرم ... یه جوری که مثلا فکر می کنم که اگه الان ننویسم احتمالا دو سه تا غزل همچین درست و حسابی از دست رفته اصلا :)
پی نوشت : درسته که مقابله می کنم با این خودم و نمی نویسم اونایی که دلش می خواد و دلم می خواد ولی حداقلش اینه که الان با این یه پاراگراف زهر خودمو ریختم :) حالا مثل بچه نُقل میرم پیِ کارم ...!
میلاد امام عشق است امشب، میلادش مبارک :)
داره بارون میاد اینجا ... خدایا شکرت چه وقت خوب و عزیزی ... همه جا شلوغِ همه تو خیابونن یه حالی داره امشب ... بابا ماشین رو صبح برده بودن کارواش :)) بوی خاک بارون خورده معرکه ست ...
امروز تا جایی که می توانم باید بنویسم ! چرا ؟! چون الان وقتش است ! چرا ؟! چون مثلا اگر الان که کلا سیم میم های مغزم به هم ریخته ننویسم پس کی بنویسم ؟! چرا ؟! چون آدمی که توی این هوا که عذر خواهم واقعا خر را با لانچیکا برنی بیرون نمی رود با دو پایش همچو آهو رفته کلاس رباتیک و دیده آن که باید میامده نیامده پس کمی دلخسته رمیده و مجددا باز توی همین هوای خرکی خیلی خجسته برگشته تا رسیده به خانه ...! به همین سادگی به همین خوشمزگی !
پی نوشت اول : با آدمی که از گرما سیم میم هایش اتصالی کرده و مهم تر اینکه آدامس هم نداشته بخورد چون جعبه آدامسش را ری به ری توی جاهای مختلف جا می گذارد و الان هم توی این هوا که جمله عاقلان در خانه اند نه در مغازه ! اصلا و ابدا نباید شوخی کرد چرا چون کاخ آرزوهایش همچون بادکنکی ترکیده ...!
پی نوشت دوم : از قضا با آدمی هم که علاوه بر نداشتن آدامس، چنان در خود است که توانایی تصادف با تمام ماشین های پارک شده توی کوچه بغلی باز هم توی همین هوای ... را دارد نیز اصلا و ابدا نباید شوخی کرد چرا چون قبلا کاخ آرزوهایش ترکیده است دیگر و خب بالطبع چیزی برای از دست دادن ندارد ...!
پی نوشت سوم : باید یک اعترافی بکنم دهشتناک ...! در این میان که حال خودم و رفیق هایم یکی در میان خراب است و هوا بد است و برادری هم نیست ... رفیق بعد از این اما خدا رو شکر حالش حسابی خوب است ظاهرا ...! من اما به حول و قوه الهی همچون سابق قاطی ام ... چرا ؟! چون از چیزهایی که کنترلشان یک هویی از دستم خارج می شود اول می ترسم بعد استرس می گیرم بعدترش حالم خراب می شود ... آخرِ آخرش هم می شوم همین !