چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

بسم الله الرحمن الرحیم
تمام حرف هایم، تمام دنیایم بین این دو حرف معنا می شود الف تا ی ... اما خودم میان این دو حرف محصور شده ام ... " ا ..... ی "
من مهم نیستم یعنی از نظر من هیچ کس مهم نیست :) این افکار آدم هاست که اهمیت داره ...
افکارتون زیبا باشه ان شاءالله ...

۱۱۹ مطلب با موضوع «من و حال هایم ...» ثبت شده است

آدم ها را دوست دارم ... آدم های جدی را بیشتر !!! آدم های جدی محترم ... آدم های جدی خوش اخلاق ... آدم های جدی مودب ... آدم های جدی مهربان ... آدم های جدی صبور ... آدم های جدی متین ... آدم های جدی ساده ... آدم های جدی منصف ... آدم های جدی با معرفت ... آدم های جدی منظم ... آدم های جدی خوب گوش کن ... آدم های جدی خوش صحبت ... آدم های جدی فهمیده ... آدم های جدی میانه رو ... آدم های جدی با اراده ... آدم های جدی خوش قول ... آدم های جدی با احساس ... آدم های جدی شجاع ... آدم های جدی باهوش ... آدم های جدی منعطف ... آدم های جدی قضاوت نکن ...! آدم های جدی آدم شناس ... آدم های جدی آرام ... آدم های جدی با شعور ... آدم های جدی منطقی ... آدم های جدی شوخی بلد ... این آدم های جدیِ آدم را ...


بچه زنده -
۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر
هرچند که دیگر داستانی در کار نیست ... اما ...
روزی روزگاری من بودم و تصور بهشتی سرشار از تمام خوبی ها، از تمام چیزهایی که همیشه دوستشان داشته ام ... بهشتی کامل، ساخته و پرداخته ذهن زیبای مخلوقی، شاید ...! که قرار بود مثلا دور افتاده ترین و دست نیافتنی ترین جزیره ای باشد که می توانستم تجسم کنم ! خانه چوبی با شیشه های رنگی درست در وسط ناشناخته ترین خشکی که می توانست وجود داشته باشد ! برکه ای کوچک و نزدیک که به همت باران های گاه و بیگاه آسمانش، همیشه پر آب بود و قایقی محکم که گهگاه مرا تا وسط مرداب آرزوها می برد و سالم بر می گرداند ! من بودم و تصور یک انارستان بزرگ و زیبا با انارهای سرخ و ترک خورده اش در پاییز هزار رنگ دوست داشتنی ام ! خُنکای دلپذیرِ درختان کاج، درست در وسط بلوارهایی که بین آرزوهایم کشیده بودم ! من بودم و عطر خوش بهارنارنج ها، سادگی بنفشه ها و و تعصب همیشگی ام روی فواره ها و حوض های آبی فیروزه ای و حتی ماهی های کوچک قرمز و سیاهی که قرار بود هیچ وقت نمیرند ...! من بودم و دنیا دنیا زیبایی که با علاقه و دقت خاصی توی ذهنم چیده بودم ...! اینجا همیشه من بودم ...!

و شاید آشنا تر و لطیف تر از بقیه، مزرعه آفتابگردانم ... مزرعه آفتاب گردانی زیبا و با آن بید مجنون با شکوهش که در گوشه ای پر و بال گرفته بود و آن حصارهای چوبی مقاوم که با با دست های خودم اطراف مزرعه ام کشیده بودم ...! وقتی قرار بود صبور باشم سر و کله ام آن طرف ها پیدا می شد ! چون نه تنها از خنکای لا به لای کاج ها و حس سرمستی انارستان در پاییز خبری نبود بلکه همه جا آفتاب داغ تابستان حریف می طلبید ...! آن هم برای منی که از گرما فراری ام ! مزرعه آفتابگردان ذهن من تنها یک درخت داشت ... یک بید مجنون ... سبزِ سبز که به هیچ بادی نلرزیده بود ! بید مجنون زیبایی که گاه و بیگاه وسط آفتابگردان ها می دویدم و خودم را به او می رساندم ... و آخ که چه کیفی داشت نشستن زیر آفتاب سایه برگ هایی که با نسیم، آرزوها و افکارم را جا به جا می کرد ...! همه چیز ایده آل بود آفتابگردان ها همیشه رو به خورشید و بید مجنون همیشه سر به زیر ...

انگار همین دیروز بود ...!

بچه زنده -
۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۴۳ موافقین ۱ مخالفین ۰

من ... او ... شما آقا ...

بچه زنده -
۳۰ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۹ موافقین ۴ مخالفین ۰

یه بیماری مسری هست که هر چند وقت یه بار سراغ همه آحاد ملت میره، من الان دچار همون شدم ... الان سراغ منم اومده چون اگه ریا نباشه منم جزء آحاد ملتم اگه خدا بخواد ...!

و دچار یعنی ع ا ش ق ... و فکر کن که چه تنهاست اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد ! چه فکر نازک غمناکی !

نه البته از این دچارها نه که ! چه معنی داره اصلا ؟! بیکارم مگه :)) از این دچارها که وقتی خیـــــــــــــــــــــــــلی کار داری و از در و دیوار هم همین جور برکتی داره  میباره برات، هیچ کاری انجام نمیدی ! تازه بد ماجرا اونجاست که بعضی وقت ها خودت هم نمی دونی چرا انجام نمیدی ! از اینا منظورم بود :| البته من الان یه دندونه بالاترم ! آخه تقریبا و تحقیقا می دونم چرا فعل انجام دادن رو صرف نمی کنم، منتها چیزی که مهمه اینه که در هر حال باز هم با وجود این آگاهی عمیق، در اصل ماجرا که همانا یه حرکتی زدنه، تا همین لحظه تغییری حاصل نشده متاسفانه !

مرضِ دیگه مرض ... اسمش روشه ... میاد، میره ان شاءالله :)

فردا دارم میرم یه جایی که از همین الان پیش پیش انگشتام دارن قلقلک میان ولی چون من خیلی دختر صبوری هستم !!! صبر پیشه کرده و البته تقوای الهی :) ان شاءالله فردایی پسون فردایی اگه شد می زنم زیر هر چی کاسه صبر بپاشه به در و دیوار جزیره اصلا :| جای نگرانی نیست، واضح و مبرهنه که من الان کاملا خونسردم :)


بچه زنده -
۲۷ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر
یه حرفی اینجای گلوم گیر کرده ... همونجا که یه سری حرف نگفته که می خوان آدمو دِق بدن توش گیر می کنن !!! این یکی از اونایی که ننویسم سر ضرب می کُشه منو :| می تونه به نظرم ! تواناییش بالاست ... پس پیش به سوی احیای قلبی تنفسی !!!
در دنیایی زندگی می کنیم که هر از چند گاهی به خودمان حالی کرده ایم که به جای رویارویی با واقعیت و درک حقیقت بهتر است خودمان را بزنیم به آن راه ...! به همین سادگی به همین خوشمزگی ...! همان راهی که هی خودمان را مجبور می کنیم که باور کنیم ... باور کنیم که من می دانم تو می دانی اما خیال می کنم نمی دانی ...! چرا ؟! چون اینجوری بهتر است ! چرا ؟! چون اینجوری راحت تریم ! چرا ؟! چون مسئولیت پذیر نیستیم، چون واقع بین نیستیم، چون دریغا یک ذره جرات و جسارت و وجود ! چون از خوردن داروی تلخِ زمان خوشمان می آید لاید !!! چون همزمان همان جوری که دلمان نمی خواهد آن یکی را باور کنیم، همین جوری دلمان می خواهد این یکی را باور کنیم ...! چون عذرخواهم دلمان یک جاهایی واقعا کوفت می خواهد ...! چون همه این خزعبلات را به خودمان قبولانده ایم ! به همین سادگی به همین داغونی ...!
پی نوشت : قبل از هرگونه اقدام و زحمت بیخودی برای احیای قلبی تنفسی، ابتدا خونسردی خود را کاملا حفظ نموده، مغز خود را از حالت آکبند خارج می نماییم و اگر خدا خواست به کار انداخته کمی تامل می کنیم ...! اگر هنوز امیدی به بهبود مصدوم بود، یک ضربه درست و حسابی همچین در شان چیزی که توی گلو گیر کرده بین دو کتف می زنیم ... شاید آن چیز قلمبه که توی گلو جا خوش کرده بود پرید بیرون و دیگر نیازی به CPR نبود ...! به همین سادگی به همون خوشمزگی !
بچه زنده -
۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۱ موافقین ۳ مخالفین ۰
دیروز می خواستم کلی چیز میز بنویسم نشد بعد دیگه حسش رفت امروز اومد ...!
دو شب پیش که هر چی زل زدم به آسمون دریغ از یه چشمک ! اما دیشب دیدم دیدم من سه تا شهاب کوچیک دیدم ... از همون پنجره یک در یک و نیم خودم دیدم ... کمی تا قسمتی خنده داره رو بالکن واستی اون وقت یه دونه نبینی ولی سه تا شهاب از درست از دریچه یک در یک و نیمت پنجره اتاقت رد بشن :) باید زاویه نگاهمو عوض کنم به نظرم نمیشه اینجوری ...!
بچه زنده -
۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۷ موافقین ۲ مخالفین ۰

باز من پول ندارم ... به همین سادگی به همین بدمزگی ...! دریغ از یک قِرون در این حد ...!

بیایید صادق باشیم :| حالا درسته که حالم گرفته شد از نمایشگاه ولی در کل اگه همه چی سر جاش می بود و نمایشگاه هم همش صنایع دستی می بود بازم چیزی از این واقعیت که این ماه تیر خلاص زدم به وضعیت مالی م، کم نمی شد ! به عبارتی همون نمایشگاه رو هم قاچاقی رفتم اصلا ...! تنها کار مفیدی هم که انجام دادم و الان که فکر می کنم راضی ام ازش و تا حدودی آتش درونم رو خنک می کنه همون پیراشکی بود که خوردم :))

امشب و فردا شب شهاب بارونه ... ظاهرا موقع نماز خوب میشه دیدشون ... میگم ما که در حال حاضر نداریم بزار از آسمون هم سنگ بباره دیگه :|

بچه زنده -
۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۸ موافقین ۴ مخالفین ۰

باز من هول شدم ! بنرهای نمایشگاه صنایع دستی که به چشمم خورد شیپور برداشتم همه رو دیوونه کردم که بریم بریم ...! رفتیم، با مان جان هم رفتیم ولی یه جورایی سرکاری بود ...! یعنی کل نمایشگاه بین المللی مربوط بود به مبلمان و سایر متعلقات ! یه سالن هم محض رضای خدا گذاشته بودن واسه صنایع دستی ...! اصلا الان چند روزه یه حالی از من گرفته شده که حد نداره :| ولی به جاش مان جان به نظرم خیلی کیف کردن قشنگ معلوم بود ...! این خیلی خوبه ها یعنی اصلا واسه حال خودم هم که شده هی به خودم روحیه میدم که ببین مبلمان هم یه جور صنایع دستی محسوب میشه به روایتی !!! احساسش یه کم متفاوته درک کن ! " بکوش عظمت در نگاه تو باشد نه در چیزی که به آن می نگری !!! " ولی خب حیفِ اون همه ذوق حیفِ این همه احساس :) واقعا که !

پی نوشت : اونجا که بچه به باباش گفت " بابا اینا خوردنین ؟! " من داشتم ... :|

http://www.aparat.com/v/J7kP8
بچه زنده -
۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۶ نظر

مغزِ آدم استعداد سرشاری در گرفتن حالت های خاص داره ! یعنی از خدا که پنهون نیست مالِ من که اینجوریه :| داره داره ! استعداد داره ! خوبشم داره ... سرشارش هم داره :)

پس همانا مراقبِ حالاتِ مغزِ خود باشید ...!

یه قوری داریم ( اتفاقا دوسِش هم داریم ) ای بسا مدت های مدیدی هم منتظر دومیش بودیم اصلا :) از این قوری پیرکس های ساده ست ! بعد از اینکه قوری گُل قرمزی قبلی به دلایل نامشخص منهدم شد مان جان اینو خریدنش ...! حالا چی ؟! هیچی همانا پس از چند وقت دسته قوری فوق الذکر به سمت لبه آن متمایل شدندی :| یعنی یه حلقه داره که دسته قوری بهش وصل شده، همون اون چرخیده بود هر کارش هم کردیم درست نشد حرارت هم خورده بود بهش، بد سفت شده بود بی انصاف !!! هیچی دیگه اصلا تعادل ما در ریختن چایی ریخته بود به هم ! ( و گرنه ما اولش سالم بودیم مغزمون سالم بود فرفری نبود، حالت نداشت اصلا ! لَخت بود مثل دُم اسب ! ) موقع ریختن چایی باید دست رو در زاویه خاصی قرار می دادی و گرنه چایی به جای ریختن تو فنجون همه جا می ریخت اِلا فنجون :) بگذریم ...

بچه زنده -
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۷ موافقین ۴ مخالفین ۰

انگاری همین دیروز بود ... موقع امتحانا وقتی با عجله داشتم می رفتم داخل دانشگاه درست رو به روی اتاقک نگهبانی چشمم افتاد به چند تا گل قرمز رنگ کوچولو لا به لای شمشادا ! توجهم جلب شد ... شکوفه های یه درخت کوچولو که به زور یکی دو تا از شاخه های ظریفش از پشت اون همه سبزی پیدا بود ...! یه چند ثانیه ای طول کشید خون رسید به مغزم ! ذوقی ریز عمیقا تمام وجود ما را در برگرفت ...! ولی وقت نبود دیگه برای همین سریع رفتم داخل سالن !!! موقع برگشت حواسم بود، از نزدیک باغچه رد شدم ... همچین یه مکث کوتاه هم کردم جلوی نگهبانی قشنگ نگاه کردم تو باغچه رو ! خودش بود یه درخت انار فسقلی ... تعجب انگیزناک بود ! اونم اونجا بین اون همه شمشاد جلوی سر در دانشگاه ! اون موقع فکر می کردم از این انار تزئینی هاست ... تا چند روز بعدش هر موقع از در وارد می شدم انگاری که کشف مهمی کرده باشم چشم ازش برنمی داشتم ! آخه عجیب بود ... همون موقع ها به چند تا از دوستام نشونش دادم انگاری هیچ کس دیگه ندیده بودش ...!

حالا بعد از گذشت دو ماه ... هفته پیش که یه سر رفتم دانشگاه دیدم بَه بَه چی شده برای خودش ! یه ذره درخت ولی با تعداد قابل توجهی انار ! مطمئن شدم تزئینی نیست منتها از این انارها که پوستشون فقط یه ذره قرمز میشه یعنی بزرگ بودن ولی هنوز بیشترشون زرد رنگ بودن ...

انصافا به این میگن یک کشفِ خوب ... قسمت جذابش اینجاست که حالا انارها به خاطر رنگشون یه جوری استتار شدن که بازم کسی نمی بینتشون البته غیر از منو باغبون اون قسمت از باغچه های دانشگاه و مسئولین حراست مستقر در کانکس نگهبانی و کسایی که احتمالا قبلا اون شکوفه های قرمز و کوچولوی شیپوری شو رو ندیده باشن :) البته عذرخواهم خواجه حافظ شیراز رو یادم شد !!!

آخ که چه دلم ت ن گ شده ...


این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست ... این فصل را بسیار خواندم ع ا ش ق ا ن ه ست ...

بچه زنده -
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰