یادش بخیر اون زیر زمین اِل مانند و خُنک زیرِ اتاق پذیرایی که جعبه اسباب بازی هام همیشه اونجا بود و توی همین روزا بعد ار آخرین امتحانِ ثُلث سوم بدو بدو میومدم خونه و یک راست می رفتم توی زیر زمین همه اسباب بازی ها و همه چیزهای کوچولو موچولویی که مثلِ این کلاغا توی سال قایم کرده بودم واسه بازی از قوطی های کوچیک قرص و شربت گرفته تا پارچه های سر قیچی مامان که برای لباس عروسک ها گذاشته بودم کنار میاوردمشون بیرون و می شستمشون و روز از نو روزی از نو ... جدا خیلی کیف داشت که مامان از سرقیچی های پارچه گُل گُلی که برای تو لباس آستین پُفی و دامن پُرچین دوخته یه لباس سرِ همی با دو تا دکمه کوچولو برای عروسکت بدوزه ...
یاد اون پله های ناجورش بخیر که یه بار همین من خودم به شخصه داداشمو با دوچرخه نُه تا پله فرستادم پایین یه بار هم همون اوشون منو نُه تا پله پیاده فرستاد پایین ! کلا که همیشه خدا این ساقِ پاهامون به علت برخورد با پله های سنگی کبود بود اصلا تا میومد خوب بشه باز یه دو سانت پاینن تر، این سرِ زانو هم بد چیزی بود روی موزاییک می خوردی زمین خیلی درد داشت ...! یادِ اون بهار خواب بزرگ و اون موزاییک های چهارخونه قدیمیش بخیر دیگه خیلی که بیکار می شدیم یه ظرف آب و یه قلمو کوچیک یا اگه نبود یه سیخ جارو، اون وقت گل های موزاییک ها رو با آب رنگ می کردیم !!! چقدر لی لی بازی کردیم چقدر بُردن کیف داشت ... یادِ نشستن روی لبه بیست سانتی باغچه زیر سایه درختا و عکس گرفتن هامون هم بخیر ...