نه اینطوری نمی شود ! از نوشتن روی کاغذ و خط خطی کردن بدتر است ! اینکه هی بنویسی و هنوز چند خطی نگذشته یه دفعه دستت خودسرانه برود روی آن دکمه بالایی و تمام ...!
گاهی پیش می آید ... حس آشنایی ست ... انگار دلت نیاید یا یک چیزی مثل این ...! مثل حس نقاشی که تمام تابلوهایش توی یک فصل مانده ... جا مانده در پالِت رنگ های پاییزی ! یا شاعری که ابیات غزل هایش یکی یکی سپید می شوند و خودش نمی داند چرا قالبش عوض شده ...؟! یا حتی نویسنده ای که واژه هایش با هم جور نمی شوند و مدت هاست توی فصل آخر داستانش گیر کرده !
ذهن باید آزاد باشد گاهی ... خیلی آزاد ... و حتی گهگاه دست دخترکش، خیال را هم رها کند و اجازه بدهد تا هر دو پرواز کنند ...
بی خیالِ چند وقتی که هر چه ذهنم را خالی کردم به گُمان آزادی، باز انگار خیال کوچکم آن قدر ملول بود که از جایش تکان نمی خورد و همین طوری کُپ کرده بود یک گوشه ! درِ ذهن باز بود اما خیال بال هایش را سفت بسته بود خیال نداشت پرواز کند ! انگار که از چیزی حسابی ترسیده باشد یا مثلا هیچ وقت دلش برای پرواز پَر نکشیده باشد !
دیشب اما ...
