چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

بسم الله الرحمن الرحیم
تمام حرف هایم، تمام دنیایم بین این دو حرف معنا می شود الف تا ی ... اما خودم میان این دو حرف محصور شده ام ... " ا ..... ی "
من مهم نیستم یعنی از نظر من هیچ کس مهم نیست :) این افکار آدم هاست که اهمیت داره ...
افکارتون زیبا باشه ان شاءالله ...

۱۴ مطلب با موضوع «منِ دانشجو ...» ثبت شده است

انگاری همین دیروز بود ... موقع امتحانا وقتی با عجله داشتم می رفتم داخل دانشگاه درست رو به روی اتاقک نگهبانی چشمم افتاد به چند تا گل قرمز رنگ کوچولو لا به لای شمشادا ! توجهم جلب شد ... شکوفه های یه درخت کوچولو که به زور یکی دو تا از شاخه های ظریفش از پشت اون همه سبزی پیدا بود ...! یه چند ثانیه ای طول کشید خون رسید به مغزم ! ذوقی ریز عمیقا تمام وجود ما را در برگرفت ...! ولی وقت نبود دیگه برای همین سریع رفتم داخل سالن !!! موقع برگشت حواسم بود، از نزدیک باغچه رد شدم ... همچین یه مکث کوتاه هم کردم جلوی نگهبانی قشنگ نگاه کردم تو باغچه رو ! خودش بود یه درخت انار فسقلی ... تعجب انگیزناک بود ! اونم اونجا بین اون همه شمشاد جلوی سر در دانشگاه ! اون موقع فکر می کردم از این انار تزئینی هاست ... تا چند روز بعدش هر موقع از در وارد می شدم انگاری که کشف مهمی کرده باشم چشم ازش برنمی داشتم ! آخه عجیب بود ... همون موقع ها به چند تا از دوستام نشونش دادم انگاری هیچ کس دیگه ندیده بودش ...!

حالا بعد از گذشت دو ماه ... هفته پیش که یه سر رفتم دانشگاه دیدم بَه بَه چی شده برای خودش ! یه ذره درخت ولی با تعداد قابل توجهی انار ! مطمئن شدم تزئینی نیست منتها از این انارها که پوستشون فقط یه ذره قرمز میشه یعنی بزرگ بودن ولی هنوز بیشترشون زرد رنگ بودن ...

انصافا به این میگن یک کشفِ خوب ... قسمت جذابش اینجاست که حالا انارها به خاطر رنگشون یه جوری استتار شدن که بازم کسی نمی بینتشون البته غیر از منو باغبون اون قسمت از باغچه های دانشگاه و مسئولین حراست مستقر در کانکس نگهبانی و کسایی که احتمالا قبلا اون شکوفه های قرمز و کوچولوی شیپوری شو رو ندیده باشن :) البته عذرخواهم خواجه حافظ شیراز رو یادم شد !!!

آخ که چه دلم ت ن گ شده ...


این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست ... این فصل را بسیار خواندم ع ا ش ق ا ن ه ست ...

بچه زنده -
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰

نِقَرانم یه کمی ...!

نِقَرانی یه حسیه که حسش یکی دو دندونه از نگرانی کمتره ...! ولی کی می دونه که همین یکی دو دندونه در احوالاتِ بچه زنده، خودش حالیه ...! دنیا ... دنیا ...! :)


بچه زنده -
۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۰ موافقین ۳ مخالفین ۰

آدم های دست و پا چوبی رو دوست ندارم ! آدمایی که بلد نیستن درست حرفشون رو بزنن یا اگه حقی دارند بگیرند ... به نظرم هر چی سرشون میاد همون حق شونه ...! شاید بی انصافی به نظر برسه اما در واقع اینطور نیست ... بعضی ها اصرار دارند قربانی باشند ... به قول یه بنده خدایی اگه همه چیز رو هم براشون درست کنی بازم نمی تونن از نقش قربانی بیرون بیان ...! البته قبول دارم که هر کسی گاهی ممکنه بسته به شرایط ناخواسته همچین نقشی رو بپذیره یا بگیره اما اصرار به ادامه اون واقعا جای بحث داره و طبیعی نیست دیگه ...!

پی نوشت : آی که امروز چه روزی بود ...! اینقدر نشستم پای سیستم تمرین درست کردم ستون فقراتم درد می کنه ...! درد ها ! یعنی درد ... پله پله برنامه ریزی کردم ...! البته چاره ای نیست تاریخ تحویلشون تابع پله است خب :) امروز یکی ... دو روز دیگه یکی دیگه ... پنج روز بعدش یکی دیگه دیگه ... 15 روز بعدترش اون یکی ...


بچه زنده -
۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۵ موافقین ۱ مخالفین ۰

بلاگفا برگشته ...! ناقص هست ولی هست ... دلم می خواست برمی گشتم چون فضایی که برای خودم ساخته بودم خیلی دوست می داشتم ... عادت کرده بودم و هیچ چیز بیشتر از ترک یک عادت خوب، خراب شدن یه چیزی که بهش علاقه داری اذیت کننده نیست ... اما ... واقعیت ماجرا ... واقعیت ماجرا دل منه که گیر کرده ... که می خواد و نمی خواد ...! دلش نمی خواد برگرده چون ... چیزهایی هست که نمی دانی ...

کی می دونست من از کی و کجا راهمو کج کردم سمت اونجا ... جایی که اولین بار بهش گفتم جزیره ... منی که تا اون موقع چند تا دفتر خاطره سفید داشتم و یه عالمه کاغذ نوشته پاره شده که احتمالا تو حالت خوب خوبش تو یه زباله دونی مدفون بودن ! که روزای اول وسط همه کارهام به دفعه هوس کنم بیام و یه صفحه سورمه ای رو باز کنم و بهش خیره بشم بدون اینکه چیزی بنویسم و بعد همین طور الکی از این همه تنهایی کیف کنم ... که همه اتفاقات همه اون چیزایی که می شنیدم می دیدم همه چی برام بشن شبیه کلمه، حرف، جمله ...قصه بشن و ذوق کنم از نوشتن شون ...

وقتی داشتم می رفتم سفر، بلاگفا از کار افتاده بود ...! وقتی برگشتم هنوز همون طور بود یه چند وقتی منتظر شدم اما بعدش با خودم گفتم چه فرصت خوبی ...! اومدم اینجا ... بهانه آوردم که فلان و فلان ... اما راست بود من خسته نشده بودم از نبودن از صبر کردن ! نبودم نه ... فقط خواستم قصه رو عوض کنم ...! یک ماهی تازه بگیرم همین اما فقط خودم می دونم که من هیچ وقت صیاد خوبی نبودم و نیستم و ...

پی نوشت : دیشب ساعت 1.5 به هو هوس کردم چیزی بنویسم دنبال دفترچه یادداشتم گشتم تو کیفم نبود ... یادم افتاد بعد از ظهری تو شرکت همکارم گذاشته بودمش روی میز ... دفترچه ای که توش هیچ چی به غیر از یه سری یادداشت روزانه و درس و کار نیست اما یه حال بدی داشتم از جا موندنش ... صبر کردم تا امروز که مطمئن بشم جاش امنه ...

جا گذاشتن کار سختیه ...

بچه زنده -
۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۴ موافقین ۱ مخالفین ۰