چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

بسم الله الرحمن الرحیم
تمام حرف هایم، تمام دنیایم بین این دو حرف معنا می شود الف تا ی ... اما خودم میان این دو حرف محصور شده ام ... " ا ..... ی "
من مهم نیستم یعنی از نظر من هیچ کس مهم نیست :) این افکار آدم هاست که اهمیت داره ...
افکارتون زیبا باشه ان شاءالله ...

۲۵ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

شب تاریک و سنگستان و مو مست

قدح از دست مو افتاد و نشکست

نگهدارنده‌اش نیکو نگهداشت

وگرنه صد قدح نفتاده بشکست ...!

راست میگه باباطاهر ... حال و احوالی که باباطاهر تو چهار تا مصرع بیان می کنه آدم تو چند خط هم نمی تونه توضیح بده !!! دلم می خواست بهش بگم تو هم گهگاهی دو بیتی بخونی بد نیست ها ...! همش که نمیشه غزل :|

پی نوشت : تردید چیز خوبی نیست یعنی الان که اینجوری فکر می کنم ! و من اینقدر از این چیز غیر خوب دارم این روزا که بعضی از فعالیت های طبیعی و منطقی مغزم مختل شده اصلا !!! انتها نداره ... آخر آخرش به هیچی نمی رسم و این به نظرم همون بدِ ماجرای همیشگی ست ! ماه رمضون تموم شد و من هنوز یک چیزهایی رو بدهکارم ... حرف ها، کلمه ها و شاید جمله هایی ...

فکر کنم دلم گرفته. البته دلِ گرفته علاج داره اکثر اوقات :) همین الان برنامه شو برای بعد از ظهر چیدم ... هوا عالیه اینجا ... بلکه هم یکی دو پله بهتر از عالی ...

بچه زنده -
۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۱:۴۶ موافقین ۲ مخالفین ۰

کاش شهد این یک ماه مهمانی برای همیشه کام مان را شیرین نگه دارد ... عید مبارک :)

بچه زنده -
۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۳ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۶ نظر

نه اینطوری نمی شود ! از نوشتن روی کاغذ و خط خطی کردن بدتر است ! اینکه هی بنویسی و هنوز چند خطی نگذشته یه دفعه دستت خودسرانه برود روی آن دکمه بالایی و تمام ...!

گاهی پیش می آید ... حس آشنایی ست ... انگار دلت نیاید یا یک چیزی مثل این ...! مثل حس نقاشی که تمام تابلوهایش توی یک فصل مانده ... جا مانده در پالِت رنگ های پاییزی ! یا شاعری که ابیات غزل هایش یکی یکی سپید می شوند و خودش نمی داند چرا قالبش عوض شده ...؟! یا حتی نویسنده ای که واژه هایش با هم جور نمی شوند و مدت هاست توی فصل آخر داستانش گیر کرده !

ذهن باید آزاد باشد گاهی ... خیلی آزاد ... و حتی گهگاه دست دخترکش، خیال را هم رها کند و اجازه بدهد تا هر دو پرواز کنند ...

بی خیالِ چند وقتی که هر چه ذهنم را خالی کردم به گُمان آزادی، باز انگار خیال کوچکم آن قدر ملول بود که از جایش تکان نمی خورد و همین طوری کُپ کرده بود یک گوشه ! درِ ذهن باز بود اما خیال بال هایش را سفت بسته بود خیال نداشت پرواز کند ! انگار که از چیزی حسابی ترسیده باشد یا مثلا هیچ وقت دلش برای پرواز پَر نکشیده باشد !

دیشب اما ...

بچه زنده -
۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۱ موافقین ۱ مخالفین ۰

بیست صفحه از اون 159 صفحه PDF رو خوندم ... اجالتا دیگه تمایلی به خوندن بقیه ش ندارم حالا تا بعد ! منطقیش میشه اینکه دوازده سال حاضر نشدیم حقی رو بدیم تا حق خورده شده مون رو پس بگیریم الان یه حقی رو دادیم به جاش حق خورده رو پس گرفتیم البته قراره بگیریم ! اگه همکاری کنن بدن دیگه ...! به همین راحتی به همین خوشمزگی ...!


بچه زنده -
۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۲ موافقین ۳ مخالفین ۰

آخه چرا آقای رئیس جمهور هنوزم که هنوزه بعد دو سال خودشون رو رئیس جمهور اون عده ای که بهشون رای دادن می دونن ؟! خوب اینکه که خوب نیست که ! ایشون یه جورایی مدام تو هر مصاحبه یا سخنرانی و در هر زمینه ای داخلی و خارجی روی این قضیه تاکید دارند انگاری و خوب اینجوری ... به نظرم باید کمی دیدشون رو وسیع تر کنن و اول از همه، خودشون باید باور داشته باشند که رئیس جمهور یک ملت هستند نه فقط نیمی از مردم اونم تو حالت خوشبینانه ...!

پی نوشت : منتظر بودم مفاد اصلی بیانیه مشترک اعلام بشه که نشد و خوب دلیل هم داشت اما یک دفعه دیدم رئیس جمهور می خوان سخنرانی کنن ...! به نظرم اومد کاش رئیس دولت یه فرجه کوچولو می داد وزیر خارجه و هیئت مذاکره کننده برگردن ایران رسما برسن حضورشون و بعد از تحلیل مسائل و هماهنگی های لازم، حالا رئیس جمهور هم به عنوان نماینده دولت و منتخب ملت میومدن صادقانه رویکردها ( و چیزایی که قراره مردم بدونن ! ) رو اعلام می کردن ...! به نظرم خیلی رسمی و عاقلانه بود دیگه برای همه ... اونم چی ؟! وقتی سبقه درخشان طرف های مذاکره کننده غربی ماشاءالله اظهر من الشمسِ ! و قراره هر طرف مذاکره کننده برن تو کشورهای خودشون و هیئت های مشورتی و نظارتی کشورها روی توافق نظر بدن و هنوز همه چی قطعی نیست ... آدم می ترسه بشه مثل دفعه قبل ... ان شاءالله که نشه ...

بچه زنده -
۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۵ موافقین ۶ مخالفین ۱

- من تو تلویزیون می بینم کسی چای می خوره دلم چای می خواد !!! در مورد مواد غذایی دیگه اینجوری نیستم فقط چایی یه همچین حسی رو در من بر می انگیزونه ! :|

- مان جان گفتن این هندوانه خیلی رسیده ست بیرون یخچال خراب میشه شستنش گذاشتن رو سینک ظرفشویی رفتن تو اتاق یه هویی یه صدای ظریفی از تو آشپزخونه اومد مثل صدای رد شدن تایر ماشین از تو چاله گل و آب !!! شالاپ :) هیچی دیگه هندونه شد سه قسمت من اون قسمت های توی پوست رو تیکه تیکه جداشون کردم گذاشتمون تو ظرف ... قند هم بود بیچاره گُل شو خوردم :)

- نه بگم خوشم میاد از تشنگی یا گرسنگی مثلا ولی ماه رمضون یه چیزایی داره که واقعا دلم براش تنگ میشه انصافا ... البته که سختی داره و سختی رو هم قاعدتا کسی دوست نداره ولی اگر خدا خدای ماست که روزه رو واجب کرده طاقت گرفتنش تو تابستون رو هم میده و صد البته حس و حال خوب و بی نظیرش رو ... 

- یه ماه شده دیگه که آدامس نخوردم :) جعبه آدامس رو اول ماه از تو کیفم گذاشتم تو کشو حالا هر موقع در کشو رو باز می کنم چشمک می زنه ! منِ مُحتاد به آدامس نعنایی :|


بچه زنده -
۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

من زنده ام ولی موندم چه جوری واقعا ؟! :| همونجور که بشارت داده بودم پختیم ولی من بیشتر پختم اون وقت یه ذره هم مثلا رفتم تو فاز مردن بعدش چون جمعیت غالب فامیل احیائی بودن مجبوری زنده شدم یعنی زشت بود دیگه ! تازه دکترها هم بودن اونا هم یه جورین که عمرا اگه بزارن یه ذره واسه خودت راحت بری بمیری ! و نهایتا هم چون این فاز به فاز شدن تو خودش به صورت بای دیفالت روند تغییر اسم رو در پی داشت الان همچنان بچه زنده هستم !

پی نوشت : حس می کنم نرم تن شدم غضروف و مهره ای نمونده واسم احتمالا ! یه نیمچه دیسک کمر داشتم الان به نظرم کامل شده ...! خوب خدا رو شکر همه چی تمومم، همه می دونن :|

بچه زنده -
۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۳ موافقین ۲ مخالفین ۰
یک خبر بد ! یک خبر بد ! هر چی به این مادام مُسیو عزیز گفتم بابا بیاین بیرون افطاری بگیرین، نکنین اینجوری تو این گرما ! گوش نکردن :| خوب من که پیش پیش می دونم چیه آخر و عاقبتش ! اگه نپختیم تو این گرما من اسممو عوض می کنم :| یعنی البته اگه بعد از افطار مثلا چیزی از بچه زنده باقی مونده باشه ! شانس بیارم یه درصد :)
بچه زنده -
۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۲ موافقین ۳ مخالفین ۰

دیروز ظهر آرزو اس ام اس زد و شروع کرد به احوالپرسی که چطوری چه خبر کجایی تو ... یه بیست روزی شده بود که از هم خبری نداشتیم ! اتفاقا منم چند روزه که به یادشم و می خواستم پیام بزنم اما هر دفعه انگاری یه جوری فراموش کردم دیگه ... من همیشه اعتقاد داشتم و دارم که دل به دل راه داره ... بعد از حال و احوال کردن بهم گقت خوشحالم می دونی شب قدر خواب تو و مامان اینا رو می دیدم اما نه تنهایی ... فکر کن اون هم باهاتون بوده ...! تو خواب فکر می کردم چقدر عوض شده انگاری، ولی حالش خوب بوده خوبِ خوب و سلامت ... بهم گفت به فال نیک گرفتم دختر ! ان شاءالله که خیره ...

بهش پیام زدم که خدا از دهنت بشنوه آرزو ...

امروز که طبق معمول بعد از اذان صبح خوابیدم خواب می دیدم اومده ! برگشته همون طوری که آرزو گفته ! حالش خوبه و همه مون خیلی خوشحالیم ... تو خواب تمام مدت دنبال تلفن می گشتم که زنگ بزنم به آرزو بگم خوابت تعبیر شده ! فکر کن برگشته پیش مون ... از خوشحالی و ذوق نه به زمین بودم نه آسمون ... نمی دونم چی شد یه دفعه بیدار شدم ساعت رو که نگاه کردم هشت صبح بود ... دوباره چشمام رفت رو هم و دوباره همین خواب رو دیدم ! بازم همون جوری ... بازم اون اومده بود ... برگشته بود ولی این دفعه مدام تو خواب با خودم می گفتم نه این دفعه دیگه خواب نیست ... این یکی واقعیه، من بیدار شدم دیگه خواب نیستم ...

حیف ...


بچه زنده -
۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

چرا اذیتم می کنی ..؟! به هزار و یک دلیل نمی خوام از اینجا برم ... نمی خوام برگردم ...! می فهمی ...؟! نه باور کن که اگه یه درصد بفهمی !!! :|

اصلا هر هزارتاش به دَرَک به خاطر او یکی اذیتم نکن لطفا ...! :|

قصه بیان و بلاگفا دیگه داره به شدت شبیه قصه درگیری هایی که من گهگاه با خودم دارم میشه ! البته در چیپ ترین حالت ممکنه ...! نه اصلا به همین بی ارزشی ...!

بچه زنده -
۱۸ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۱