چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

بسم الله الرحمن الرحیم
تمام حرف هایم، تمام دنیایم بین این دو حرف معنا می شود الف تا ی ... اما خودم میان این دو حرف محصور شده ام ... " ا ..... ی "
من مهم نیستم یعنی از نظر من هیچ کس مهم نیست :) این افکار آدم هاست که اهمیت داره ...
افکارتون زیبا باشه ان شاءالله ...

۴ مطلب با موضوع «اناره انار ...!» ثبت شده است

دوشنبه حالم خوب نبود ! کلاس هم نرفتم ... از شبش یعنی یکشنبه شب، که بشه شبِ دوشنبه سرم درد کرد تا دوشنبه شب، یعنی شبِ سه شنبه !!! (این تیکه هاش کاملا مشهدی بازی ست ! یه جورایی عادت کردیم به خُل بازی با شب و روز هفته :)) حالا شِرا ؟؟؟ چون همون یکشنبه شب یعنی شبِ دوشنبه برای ماه مان جان وقت دکتر گرفته بودم و دو سه ساعتی تو مطب دکتر معطل شدیم و کلی صحنه دلخراش دیدم ! بعدش نمی دونم چرا خیلی خوشحال ! راهی یه مهمونی خودمونی شدیم و صاحب خونه خدا پدر بیامرز ظاهرا کلی دغدغه و حرف نگفته با همسر داشت و خب بدین ترتیب ما رو تا دو صبح که همانا در واقع بامداد دوشنبه میشه نگه داشت ...! حالا پیدا کنید سر درد فروش را :| منم که خودم اعتراف می کنم بی جنبه ! پس شد آنچه شد ...! هیچی دیگه دوشنبه رفتم دکتر که سُرم و آمپول داد و آزمایش ! اولی و دومی رو که خودم تشخیص دادم استعمالش بی مورده به جاش قرص خوردم درسته چهار ساعتی طول کشید ولی بالاخره خوب شدم خدا رو شکر ! سه شنبه هم که مجبور شدم برم آزمایش خون بدم که خب با اینکه کلی رو خودم کار کرده بودم و آمادگی قبلی داشتم و اصلا اون دو تا اسمشو نیارِ اولی رو به این هوا نزدم که فوبیای دو تا سوزن کم بشه، منتها باز طبیعتا سرنگ دیدم حالی به حالی شدم ...! به هر حال به خیر گذشت ... جواب آزمایش ها رو هم باید شنبه برم بگیرم. باز هم خدا رو شکر ...


بچه زنده -
۱۲ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۰ موافقین ۲ مخالفین ۰

پاییز اومد ... هوا خیلی خیلی خوبه ... فقط کاش اینجا هم بارونی بزنه گاهی ... یه نمی به صورت و دلمون بخوره !

یه چی بگم این وسط ... تولدم نزدیکه ... اون وقت ما این ماه هرچی پول داشتیم یا خرج کردیم یا برنامه خرج کردنشون رو از پیش گذاشتیم :| لازم بود آخه :)) اصن یه طوری اون همه پول از کفمون رفت که انگار باد پاییزی خورده باشه به کوهِ کاه !!! والا !

گناه داری خدا کنه خودتو نندازی تو زحمت یه وقت ... تولد یعنی من باشم تو باشی و اون هایی که دوستشون می داریم مثل همیشه شنگول ! من دوستت دارم رفیق ... 


بچه زنده -
۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۳:۱۳ موافقین ۲ مخالفین ۰

پاییز داستانِ دوست داشتنیِ دستانی ست که انار دانه می کنند ...

چه کسی بود صدا زد : " ... آی آدم های خوب، روزهایتان پاییزی، پاییزتان اناری، انارهایتان بهشتی ...! "


بچه زنده -
۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۲ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۵ نظر

انگاری همین دیروز بود ... موقع امتحانا وقتی با عجله داشتم می رفتم داخل دانشگاه درست رو به روی اتاقک نگهبانی چشمم افتاد به چند تا گل قرمز رنگ کوچولو لا به لای شمشادا ! توجهم جلب شد ... شکوفه های یه درخت کوچولو که به زور یکی دو تا از شاخه های ظریفش از پشت اون همه سبزی پیدا بود ...! یه چند ثانیه ای طول کشید خون رسید به مغزم ! ذوقی ریز عمیقا تمام وجود ما را در برگرفت ...! ولی وقت نبود دیگه برای همین سریع رفتم داخل سالن !!! موقع برگشت حواسم بود، از نزدیک باغچه رد شدم ... همچین یه مکث کوتاه هم کردم جلوی نگهبانی قشنگ نگاه کردم تو باغچه رو ! خودش بود یه درخت انار فسقلی ... تعجب انگیزناک بود ! اونم اونجا بین اون همه شمشاد جلوی سر در دانشگاه ! اون موقع فکر می کردم از این انار تزئینی هاست ... تا چند روز بعدش هر موقع از در وارد می شدم انگاری که کشف مهمی کرده باشم چشم ازش برنمی داشتم ! آخه عجیب بود ... همون موقع ها به چند تا از دوستام نشونش دادم انگاری هیچ کس دیگه ندیده بودش ...!

حالا بعد از گذشت دو ماه ... هفته پیش که یه سر رفتم دانشگاه دیدم بَه بَه چی شده برای خودش ! یه ذره درخت ولی با تعداد قابل توجهی انار ! مطمئن شدم تزئینی نیست منتها از این انارها که پوستشون فقط یه ذره قرمز میشه یعنی بزرگ بودن ولی هنوز بیشترشون زرد رنگ بودن ...

انصافا به این میگن یک کشفِ خوب ... قسمت جذابش اینجاست که حالا انارها به خاطر رنگشون یه جوری استتار شدن که بازم کسی نمی بینتشون البته غیر از منو باغبون اون قسمت از باغچه های دانشگاه و مسئولین حراست مستقر در کانکس نگهبانی و کسایی که احتمالا قبلا اون شکوفه های قرمز و کوچولوی شیپوری شو رو ندیده باشن :) البته عذرخواهم خواجه حافظ شیراز رو یادم شد !!!

آخ که چه دلم ت ن گ شده ...


این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست ... این فصل را بسیار خواندم ع ا ش ق ا ن ه ست ...

بچه زنده -
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰