چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

بسم الله الرحمن الرحیم
تمام حرف هایم، تمام دنیایم بین این دو حرف معنا می شود الف تا ی ... اما خودم میان این دو حرف محصور شده ام ... " ا ..... ی "
من مهم نیستم یعنی از نظر من هیچ کس مهم نیست :) این افکار آدم هاست که اهمیت داره ...
افکارتون زیبا باشه ان شاءالله ...

۱۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

و برای هزارمین بار فکر کردم که چه خوب که شب ها ماهی هست در آسمان، آنقدر بزرگ که توی تنهایی و خلوت خودت توی سکوت و آرامش شهر زُل بزنی به زیبایی منحصر به فرد و تمام نشدنی اش و خیالی آرام همچون هوای مرموز شهریور از سرت بگذرد و ذوقی سرشار تمام وجودت را فرا بگیرد ... که ممکن است مثلا همین الان همین لحظه تمام آدم های دوست داشتنی زندگی ام چشم به شاهکار آسمان دوخته باشند و توی دلشان یاد آدم های دوست داشتنی شان بیفتند ...!

و نمی دانی فکر کردن به این چرخه دوست داشتنی به این زمان کش دار دوست داشتن ها که قرار است هزار هزار بار تا ابد ادامه پیدا کند چقدر قند توی دل آدم آب می کند ...!

پی نوشت : دیشب ماه اینقدر بزرگ، زیبا و خواستنی بود که نمی شد چشم ازش برداشت ... پر برکت بود شبیه قرص نانی در دل شب ...

آی یادتان کردم آدم های خوب :)



بچه زنده -
۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳ نظر
خوبه که منو به زور سوار ترن هوایی نکردین :| خوبه که به جاش رفتیم سینما 5 بعدی اون وقت اونجا ترن هوایی رو تجربه کردیم ! ولی می دونین کلا خیلی خوب تر میشه اگه دیگه اسمی از ترن هوایی نباشه اصلا ! فانفار مگه چش بود به اون خوبی خیلی هم کیف داشت اون بالا :| دیگه اینکه خیلی ممنون سلامت باشید عرض خاصی نیست ...!
بچه زنده -
۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۵۴ موافقین ۴ مخالفین ۰

همین الان که من باید بشینم ترجمه کنم، همین الان که از هر نظر بهترین موقع ست، همین الان که فردا باید دست پر برم دانشگاه ! همین الان که راه گریزی نیست ... همین الان !!! همین الان یه عالمه چیز دیگه تو ذهنمه که داره از گوش های عزیزم می پره بیرون :| یعنی قشنگ جَنگه جنگ ...! جنگ بین خودم و خودم و خودم های دیگرم ... یه جوری که مثلا فکر می کنم که اگه الان ننویسم احتمالا دو سه تا غزل همچین درست و حسابی از دست رفته اصلا :)

پی نوشت : درسته که مقابله می کنم با این خودم و نمی نویسم اونایی که دلش می خواد و دلم می خواد ولی حداقلش اینه که الان با این یه پاراگراف زهر خودمو ریختم :) حالا مثل بچه نُقل میرم پیِ کارم ...!

بچه زنده -
۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۴۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل ...
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها ...؟!


بچه زنده -
۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۰۹ موافقین ۳ مخالفین ۰

میلاد امام عشق است امشب، میلادش مبارک :)

داره بارون میاد اینجا ... خدایا شکرت چه وقت خوب و عزیزی ... همه جا شلوغِ همه تو خیابونن یه حالی داره امشب ... بابا ماشین رو صبح برده بودن کارواش :)) بوی خاک بارون خورده معرکه ست ...

بچه زنده -
۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۲۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳ نظر

امروز تا جایی که می توانم باید بنویسم ! چرا ؟! چون الان وقتش است ! چرا ؟! چون مثلا اگر الان که کلا سیم میم های مغزم به هم ریخته ننویسم پس کی بنویسم ؟! چرا ؟! چون آدمی که توی این هوا که عذر خواهم واقعا خر را با لانچیکا برنی بیرون نمی رود با دو پایش همچو آهو رفته کلاس رباتیک و دیده آن که باید میامده نیامده پس کمی دلخسته رمیده و مجددا باز توی همین هوای خرکی خیلی خجسته برگشته تا رسیده به خانه ...! به همین سادگی به همین خوشمزگی !

پی نوشت اول : با آدمی که از گرما سیم میم هایش اتصالی کرده و مهم تر اینکه آدامس هم نداشته بخورد چون جعبه آدامسش را ری به ری توی جاهای مختلف جا می گذارد و الان هم توی این هوا که جمله عاقلان در خانه اند نه در مغازه ! اصلا و ابدا نباید شوخی کرد چرا چون کاخ آرزوهایش همچون بادکنکی ترکیده ...! 

پی نوشت دوم :  از قضا با آدمی هم که علاوه بر نداشتن آدامس، چنان در خود است که توانایی تصادف با تمام ماشین های پارک شده توی کوچه بغلی باز هم توی همین هوای ... را دارد نیز اصلا و ابدا نباید شوخی کرد چرا چون قبلا کاخ آرزوهایش ترکیده است دیگر و خب بالطبع چیزی برای از دست دادن ندارد ...! 

پی نوشت سوم : باید یک اعترافی بکنم دهشتناک ...! در این میان که حال خودم و رفیق هایم یکی در میان خراب است و هوا بد است و برادری هم نیست ... رفیق بعد از این اما خدا رو شکر حالش حسابی خوب است ظاهرا ...! من اما به حول و قوه الهی همچون سابق قاطی ام ... چرا ؟! چون از چیزهایی که کنترلشان یک هویی از دستم خارج می شود اول می ترسم بعد استرس می گیرم بعدترش حالم خراب می شود ... آخرِ آخرش هم می شوم همین !

بچه زنده -
۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰

آدم ها را دوست دارم ... آدم های جدی را بیشتر !!! آدم های جدی محترم ... آدم های جدی خوش اخلاق ... آدم های جدی مودب ... آدم های جدی مهربان ... آدم های جدی صبور ... آدم های جدی متین ... آدم های جدی ساده ... آدم های جدی منصف ... آدم های جدی با معرفت ... آدم های جدی منظم ... آدم های جدی خوب گوش کن ... آدم های جدی خوش صحبت ... آدم های جدی فهمیده ... آدم های جدی میانه رو ... آدم های جدی با اراده ... آدم های جدی خوش قول ... آدم های جدی با احساس ... آدم های جدی شجاع ... آدم های جدی باهوش ... آدم های جدی منعطف ... آدم های جدی قضاوت نکن ...! آدم های جدی آدم شناس ... آدم های جدی آرام ... آدم های جدی با شعور ... آدم های جدی منطقی ... آدم های جدی شوخی بلد ... این آدم های جدیِ آدم را ...


بچه زنده -
۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر
هرچند که دیگر داستانی در کار نیست ... اما ...
روزی روزگاری من بودم و تصور بهشتی سرشار از تمام خوبی ها، از تمام چیزهایی که همیشه دوستشان داشته ام ... بهشتی کامل، ساخته و پرداخته ذهن زیبای مخلوقی، شاید ...! که قرار بود مثلا دور افتاده ترین و دست نیافتنی ترین جزیره ای باشد که می توانستم تجسم کنم ! خانه چوبی با شیشه های رنگی درست در وسط ناشناخته ترین خشکی که می توانست وجود داشته باشد ! برکه ای کوچک و نزدیک که به همت باران های گاه و بیگاه آسمانش، همیشه پر آب بود و قایقی محکم که گهگاه مرا تا وسط مرداب آرزوها می برد و سالم بر می گرداند ! من بودم و تصور یک انارستان بزرگ و زیبا با انارهای سرخ و ترک خورده اش در پاییز هزار رنگ دوست داشتنی ام ! خُنکای دلپذیرِ درختان کاج، درست در وسط بلوارهایی که بین آرزوهایم کشیده بودم ! من بودم و عطر خوش بهارنارنج ها، سادگی بنفشه ها و و تعصب همیشگی ام روی فواره ها و حوض های آبی فیروزه ای و حتی ماهی های کوچک قرمز و سیاهی که قرار بود هیچ وقت نمیرند ...! من بودم و دنیا دنیا زیبایی که با علاقه و دقت خاصی توی ذهنم چیده بودم ...! اینجا همیشه من بودم ...!

و شاید آشنا تر و لطیف تر از بقیه، مزرعه آفتابگردانم ... مزرعه آفتاب گردانی زیبا و با آن بید مجنون با شکوهش که در گوشه ای پر و بال گرفته بود و آن حصارهای چوبی مقاوم که با با دست های خودم اطراف مزرعه ام کشیده بودم ...! وقتی قرار بود صبور باشم سر و کله ام آن طرف ها پیدا می شد ! چون نه تنها از خنکای لا به لای کاج ها و حس سرمستی انارستان در پاییز خبری نبود بلکه همه جا آفتاب داغ تابستان حریف می طلبید ...! آن هم برای منی که از گرما فراری ام ! مزرعه آفتابگردان ذهن من تنها یک درخت داشت ... یک بید مجنون ... سبزِ سبز که به هیچ بادی نلرزیده بود ! بید مجنون زیبایی که گاه و بیگاه وسط آفتابگردان ها می دویدم و خودم را به او می رساندم ... و آخ که چه کیفی داشت نشستن زیر آفتاب سایه برگ هایی که با نسیم، آرزوها و افکارم را جا به جا می کرد ...! همه چیز ایده آل بود آفتابگردان ها همیشه رو به خورشید و بید مجنون همیشه سر به زیر ...

انگار همین دیروز بود ...!

بچه زنده -
۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۴۳ موافقین ۱ مخالفین ۰