چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

بسم الله الرحمن الرحیم
تمام حرف هایم، تمام دنیایم بین این دو حرف معنا می شود الف تا ی ... اما خودم میان این دو حرف محصور شده ام ... " ا ..... ی "
من مهم نیستم یعنی از نظر من هیچ کس مهم نیست :) این افکار آدم هاست که اهمیت داره ...
افکارتون زیبا باشه ان شاءالله ...

۱۵ مطلب با موضوع «وقتی همه چیز آبی بود ...» ثبت شده است

آن هنگام که؛
عطر بهار نارنج،
در آن کلام مقدس پیچید ...
من؛ تو را ...
از پشت چشم هایِ بسته ام دیدم؛
خوبی های تو را و لطف تو را.
بهار نارنج را به نسیم بسپار ...
و اگر خواسته ام را خواستی؛
کتاب را به نشانِ عهدی میان ما،
با خود بردار ...
وگرنه بماند ...

و من کتاب را به نشانه عهدی میانِ مان برداشتم ...

پس سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) شد سالروز عقد من و آن رفیق عزیز ...


بچه زنده -
۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۰ موافقین ۴ مخالفین ۰
هرچند که دیگر داستانی در کار نیست ... اما ...
روزی روزگاری من بودم و تصور بهشتی سرشار از تمام خوبی ها، از تمام چیزهایی که همیشه دوستشان داشته ام ... بهشتی کامل، ساخته و پرداخته ذهن زیبای مخلوقی، شاید ...! که قرار بود مثلا دور افتاده ترین و دست نیافتنی ترین جزیره ای باشد که می توانستم تجسم کنم ! خانه چوبی با شیشه های رنگی درست در وسط ناشناخته ترین خشکی که می توانست وجود داشته باشد ! برکه ای کوچک و نزدیک که به همت باران های گاه و بیگاه آسمانش، همیشه پر آب بود و قایقی محکم که گهگاه مرا تا وسط مرداب آرزوها می برد و سالم بر می گرداند ! من بودم و تصور یک انارستان بزرگ و زیبا با انارهای سرخ و ترک خورده اش در پاییز هزار رنگ دوست داشتنی ام ! خُنکای دلپذیرِ درختان کاج، درست در وسط بلوارهایی که بین آرزوهایم کشیده بودم ! من بودم و عطر خوش بهارنارنج ها، سادگی بنفشه ها و و تعصب همیشگی ام روی فواره ها و حوض های آبی فیروزه ای و حتی ماهی های کوچک قرمز و سیاهی که قرار بود هیچ وقت نمیرند ...! من بودم و دنیا دنیا زیبایی که با علاقه و دقت خاصی توی ذهنم چیده بودم ...! اینجا همیشه من بودم ...!

و شاید آشنا تر و لطیف تر از بقیه، مزرعه آفتابگردانم ... مزرعه آفتاب گردانی زیبا و با آن بید مجنون با شکوهش که در گوشه ای پر و بال گرفته بود و آن حصارهای چوبی مقاوم که با با دست های خودم اطراف مزرعه ام کشیده بودم ...! وقتی قرار بود صبور باشم سر و کله ام آن طرف ها پیدا می شد ! چون نه تنها از خنکای لا به لای کاج ها و حس سرمستی انارستان در پاییز خبری نبود بلکه همه جا آفتاب داغ تابستان حریف می طلبید ...! آن هم برای منی که از گرما فراری ام ! مزرعه آفتابگردان ذهن من تنها یک درخت داشت ... یک بید مجنون ... سبزِ سبز که به هیچ بادی نلرزیده بود ! بید مجنون زیبایی که گاه و بیگاه وسط آفتابگردان ها می دویدم و خودم را به او می رساندم ... و آخ که چه کیفی داشت نشستن زیر آفتاب سایه برگ هایی که با نسیم، آرزوها و افکارم را جا به جا می کرد ...! همه چیز ایده آل بود آفتابگردان ها همیشه رو به خورشید و بید مجنون همیشه سر به زیر ...

انگار همین دیروز بود ...!

بچه زنده -
۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۴۳ موافقین ۱ مخالفین ۰
این نزدیک تابستون که میشه همیشه یه صدایی میاد بیرون یه آقایی که داد می زنه " سمِ گُل سمِ درخت ... سمــــــــــــــــپاش ! " همین این ! خیلی نوستالژیکه یعنی این بنده های خدا هر سال این موقع فریاد می زنن منم هر سال این موقع ها مدام میرم تونل زمان برمی گردم ! یاد اون حیاط پُر از دار و درخت بخیر یاد اون شیرِ آب و پاشویه با حالش بخیر ... چقدر تمرین سد سازی کردیم اونجا بادستِ خالی و مقادیر فراوانی گِل البته !
یادش بخیر اون زیر زمین اِل مانند و خُنک زیرِ اتاق پذیرایی که جعبه اسباب بازی هام همیشه اونجا بود و توی همین روزا بعد ار آخرین امتحانِ ثُلث سوم بدو بدو میومدم خونه و یک راست می رفتم توی زیر زمین همه اسباب بازی ها و همه چیزهای کوچولو موچولویی که مثلِ این کلاغا توی سال قایم کرده بودم واسه بازی از قوطی های کوچیک قرص و شربت گرفته تا پارچه های سر قیچی مامان که برای لباس عروسک ها گذاشته بودم کنار میاوردمشون بیرون و می شستمشون و روز از نو روزی از نو ... جدا خیلی کیف داشت که مامان از سرقیچی های پارچه گُل گُلی که برای تو لباس آستین پُفی و دامن پُرچین دوخته یه لباس سرِ همی با دو تا دکمه کوچولو برای عروسکت بدوزه ...
یاد اون پله های ناجورش بخیر که یه بار همین من خودم به شخصه داداشمو با دوچرخه نُه تا پله فرستادم پایین یه بار هم همون اوشون منو نُه تا پله پیاده فرستاد پایین ! کلا که همیشه خدا این ساقِ پاهامون به علت برخورد با پله های سنگی کبود بود اصلا تا میومد خوب بشه باز یه دو سانت پاینن تر، این سرِ زانو هم بد چیزی بود روی موزاییک می خوردی زمین خیلی درد داشت ...! یادِ اون بهار خواب بزرگ و اون موزاییک های چهارخونه قدیمیش بخیر دیگه خیلی که بیکار می شدیم یه ظرف آب و یه قلمو کوچیک یا اگه نبود یه سیخ جارو، اون وقت گل های موزاییک ها رو با آب رنگ می کردیم !!! چقدر لی لی بازی کردیم چقدر بُردن کیف داشت ... یادِ نشستن روی لبه بیست سانتی باغچه زیر سایه درختا و عکس گرفتن هامون هم بخیر ...
بچه زنده -
۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

نه اینطوری نمی شود ! از نوشتن روی کاغذ و خط خطی کردن بدتر است ! اینکه هی بنویسی و هنوز چند خطی نگذشته یه دفعه دستت خودسرانه برود روی آن دکمه بالایی و تمام ...!

گاهی پیش می آید ... حس آشنایی ست ... انگار دلت نیاید یا یک چیزی مثل این ...! مثل حس نقاشی که تمام تابلوهایش توی یک فصل مانده ... جا مانده در پالِت رنگ های پاییزی ! یا شاعری که ابیات غزل هایش یکی یکی سپید می شوند و خودش نمی داند چرا قالبش عوض شده ...؟! یا حتی نویسنده ای که واژه هایش با هم جور نمی شوند و مدت هاست توی فصل آخر داستانش گیر کرده !

ذهن باید آزاد باشد گاهی ... خیلی آزاد ... و حتی گهگاه دست دخترکش، خیال را هم رها کند و اجازه بدهد تا هر دو پرواز کنند ...

بی خیالِ چند وقتی که هر چه ذهنم را خالی کردم به گُمان آزادی، باز انگار خیال کوچکم آن قدر ملول بود که از جایش تکان نمی خورد و همین طوری کُپ کرده بود یک گوشه ! درِ ذهن باز بود اما خیال بال هایش را سفت بسته بود خیال نداشت پرواز کند ! انگار که از چیزی حسابی ترسیده باشد یا مثلا هیچ وقت دلش برای پرواز پَر نکشیده باشد !

دیشب اما ...

بچه زنده -
۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۱ موافقین ۱ مخالفین ۰

دیروز ظهر آرزو اس ام اس زد و شروع کرد به احوالپرسی که چطوری چه خبر کجایی تو ... یه بیست روزی شده بود که از هم خبری نداشتیم ! اتفاقا منم چند روزه که به یادشم و می خواستم پیام بزنم اما هر دفعه انگاری یه جوری فراموش کردم دیگه ... من همیشه اعتقاد داشتم و دارم که دل به دل راه داره ... بعد از حال و احوال کردن بهم گقت خوشحالم می دونی شب قدر خواب تو و مامان اینا رو می دیدم اما نه تنهایی ... فکر کن اون هم باهاتون بوده ...! تو خواب فکر می کردم چقدر عوض شده انگاری، ولی حالش خوب بوده خوبِ خوب و سلامت ... بهم گفت به فال نیک گرفتم دختر ! ان شاءالله که خیره ...

بهش پیام زدم که خدا از دهنت بشنوه آرزو ...

امروز که طبق معمول بعد از اذان صبح خوابیدم خواب می دیدم اومده ! برگشته همون طوری که آرزو گفته ! حالش خوبه و همه مون خیلی خوشحالیم ... تو خواب تمام مدت دنبال تلفن می گشتم که زنگ بزنم به آرزو بگم خوابت تعبیر شده ! فکر کن برگشته پیش مون ... از خوشحالی و ذوق نه به زمین بودم نه آسمون ... نمی دونم چی شد یه دفعه بیدار شدم ساعت رو که نگاه کردم هشت صبح بود ... دوباره چشمام رفت رو هم و دوباره همین خواب رو دیدم ! بازم همون جوری ... بازم اون اومده بود ... برگشته بود ولی این دفعه مدام تو خواب با خودم می گفتم نه این دفعه دیگه خواب نیست ... این یکی واقعیه، من بیدار شدم دیگه خواب نیستم ...

حیف ...


بچه زنده -
۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر