چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

بسم الله الرحمن الرحیم
تمام حرف هایم، تمام دنیایم بین این دو حرف معنا می شود الف تا ی ... اما خودم میان این دو حرف محصور شده ام ... " ا ..... ی "
من مهم نیستم یعنی از نظر من هیچ کس مهم نیست :) این افکار آدم هاست که اهمیت داره ...
افکارتون زیبا باشه ان شاءالله ...

باز من هول شدم ! بنرهای نمایشگاه صنایع دستی که به چشمم خورد شیپور برداشتم همه رو دیوونه کردم که بریم بریم ...! رفتیم، با مان جان هم رفتیم ولی یه جورایی سرکاری بود ...! یعنی کل نمایشگاه بین المللی مربوط بود به مبلمان و سایر متعلقات ! یه سالن هم محض رضای خدا گذاشته بودن واسه صنایع دستی ...! اصلا الان چند روزه یه حالی از من گرفته شده که حد نداره :| ولی به جاش مان جان به نظرم خیلی کیف کردن قشنگ معلوم بود ...! این خیلی خوبه ها یعنی اصلا واسه حال خودم هم که شده هی به خودم روحیه میدم که ببین مبلمان هم یه جور صنایع دستی محسوب میشه به روایتی !!! احساسش یه کم متفاوته درک کن ! " بکوش عظمت در نگاه تو باشد نه در چیزی که به آن می نگری !!! " ولی خب حیفِ اون همه ذوق حیفِ این همه احساس :) واقعا که !

پی نوشت : اونجا که بچه به باباش گفت " بابا اینا خوردنین ؟! " من داشتم ... :|

http://www.aparat.com/v/J7kP8
بچه زنده -
۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۶ نظر

مغزِ آدم استعداد سرشاری در گرفتن حالت های خاص داره ! یعنی از خدا که پنهون نیست مالِ من که اینجوریه :| داره داره ! استعداد داره ! خوبشم داره ... سرشارش هم داره :)

پس همانا مراقبِ حالاتِ مغزِ خود باشید ...!

یه قوری داریم ( اتفاقا دوسِش هم داریم ) ای بسا مدت های مدیدی هم منتظر دومیش بودیم اصلا :) از این قوری پیرکس های ساده ست ! بعد از اینکه قوری گُل قرمزی قبلی به دلایل نامشخص منهدم شد مان جان اینو خریدنش ...! حالا چی ؟! هیچی همانا پس از چند وقت دسته قوری فوق الذکر به سمت لبه آن متمایل شدندی :| یعنی یه حلقه داره که دسته قوری بهش وصل شده، همون اون چرخیده بود هر کارش هم کردیم درست نشد حرارت هم خورده بود بهش، بد سفت شده بود بی انصاف !!! هیچی دیگه اصلا تعادل ما در ریختن چایی ریخته بود به هم ! ( و گرنه ما اولش سالم بودیم مغزمون سالم بود فرفری نبود، حالت نداشت اصلا ! لَخت بود مثل دُم اسب ! ) موقع ریختن چایی باید دست رو در زاویه خاصی قرار می دادی و گرنه چایی به جای ریختن تو فنجون همه جا می ریخت اِلا فنجون :) بگذریم ...

بچه زنده -
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۷ موافقین ۴ مخالفین ۰

انگاری همین دیروز بود ... موقع امتحانا وقتی با عجله داشتم می رفتم داخل دانشگاه درست رو به روی اتاقک نگهبانی چشمم افتاد به چند تا گل قرمز رنگ کوچولو لا به لای شمشادا ! توجهم جلب شد ... شکوفه های یه درخت کوچولو که به زور یکی دو تا از شاخه های ظریفش از پشت اون همه سبزی پیدا بود ...! یه چند ثانیه ای طول کشید خون رسید به مغزم ! ذوقی ریز عمیقا تمام وجود ما را در برگرفت ...! ولی وقت نبود دیگه برای همین سریع رفتم داخل سالن !!! موقع برگشت حواسم بود، از نزدیک باغچه رد شدم ... همچین یه مکث کوتاه هم کردم جلوی نگهبانی قشنگ نگاه کردم تو باغچه رو ! خودش بود یه درخت انار فسقلی ... تعجب انگیزناک بود ! اونم اونجا بین اون همه شمشاد جلوی سر در دانشگاه ! اون موقع فکر می کردم از این انار تزئینی هاست ... تا چند روز بعدش هر موقع از در وارد می شدم انگاری که کشف مهمی کرده باشم چشم ازش برنمی داشتم ! آخه عجیب بود ... همون موقع ها به چند تا از دوستام نشونش دادم انگاری هیچ کس دیگه ندیده بودش ...!

حالا بعد از گذشت دو ماه ... هفته پیش که یه سر رفتم دانشگاه دیدم بَه بَه چی شده برای خودش ! یه ذره درخت ولی با تعداد قابل توجهی انار ! مطمئن شدم تزئینی نیست منتها از این انارها که پوستشون فقط یه ذره قرمز میشه یعنی بزرگ بودن ولی هنوز بیشترشون زرد رنگ بودن ...

انصافا به این میگن یک کشفِ خوب ... قسمت جذابش اینجاست که حالا انارها به خاطر رنگشون یه جوری استتار شدن که بازم کسی نمی بینتشون البته غیر از منو باغبون اون قسمت از باغچه های دانشگاه و مسئولین حراست مستقر در کانکس نگهبانی و کسایی که احتمالا قبلا اون شکوفه های قرمز و کوچولوی شیپوری شو رو ندیده باشن :) البته عذرخواهم خواجه حافظ شیراز رو یادم شد !!!

آخ که چه دلم ت ن گ شده ...


این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست ... این فصل را بسیار خواندم ع ا ش ق ا ن ه ست ...

بچه زنده -
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰
این نزدیک تابستون که میشه همیشه یه صدایی میاد بیرون یه آقایی که داد می زنه " سمِ گُل سمِ درخت ... سمــــــــــــــــپاش ! " همین این ! خیلی نوستالژیکه یعنی این بنده های خدا هر سال این موقع فریاد می زنن منم هر سال این موقع ها مدام میرم تونل زمان برمی گردم ! یاد اون حیاط پُر از دار و درخت بخیر یاد اون شیرِ آب و پاشویه با حالش بخیر ... چقدر تمرین سد سازی کردیم اونجا بادستِ خالی و مقادیر فراوانی گِل البته !
یادش بخیر اون زیر زمین اِل مانند و خُنک زیرِ اتاق پذیرایی که جعبه اسباب بازی هام همیشه اونجا بود و توی همین روزا بعد ار آخرین امتحانِ ثُلث سوم بدو بدو میومدم خونه و یک راست می رفتم توی زیر زمین همه اسباب بازی ها و همه چیزهای کوچولو موچولویی که مثلِ این کلاغا توی سال قایم کرده بودم واسه بازی از قوطی های کوچیک قرص و شربت گرفته تا پارچه های سر قیچی مامان که برای لباس عروسک ها گذاشته بودم کنار میاوردمشون بیرون و می شستمشون و روز از نو روزی از نو ... جدا خیلی کیف داشت که مامان از سرقیچی های پارچه گُل گُلی که برای تو لباس آستین پُفی و دامن پُرچین دوخته یه لباس سرِ همی با دو تا دکمه کوچولو برای عروسکت بدوزه ...
یاد اون پله های ناجورش بخیر که یه بار همین من خودم به شخصه داداشمو با دوچرخه نُه تا پله فرستادم پایین یه بار هم همون اوشون منو نُه تا پله پیاده فرستاد پایین ! کلا که همیشه خدا این ساقِ پاهامون به علت برخورد با پله های سنگی کبود بود اصلا تا میومد خوب بشه باز یه دو سانت پاینن تر، این سرِ زانو هم بد چیزی بود روی موزاییک می خوردی زمین خیلی درد داشت ...! یادِ اون بهار خواب بزرگ و اون موزاییک های چهارخونه قدیمیش بخیر دیگه خیلی که بیکار می شدیم یه ظرف آب و یه قلمو کوچیک یا اگه نبود یه سیخ جارو، اون وقت گل های موزاییک ها رو با آب رنگ می کردیم !!! چقدر لی لی بازی کردیم چقدر بُردن کیف داشت ... یادِ نشستن روی لبه بیست سانتی باغچه زیر سایه درختا و عکس گرفتن هامون هم بخیر ...
بچه زنده -
۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
بچه زنده -
۱۳ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۴

نِقَرانم یه کمی ...!

نِقَرانی یه حسیه که حسش یکی دو دندونه از نگرانی کمتره ...! ولی کی می دونه که همین یکی دو دندونه در احوالاتِ بچه زنده، خودش حالیه ...! دنیا ... دنیا ...! :)


بچه زنده -
۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۰ موافقین ۳ مخالفین ۰

جدا آدم گاهی واقعا متاسف میشه وقتی می بینه یه آدم باهوش با یه عقل بزرگ ! توی موقعیت های بعضا ساده اینقدر ناشیانه عمل می کنه کانه خنگ ترین آدم دنیا ...! :|

خدا بگم این مسئولین آموزش و پرورش رو چی کار نکنه با این دوره و کلاس گذاشتنشون ! یعنی من از دقیقه به دقیقه نشستن سر این کلاس ها احساس حماقت می کنم ! در نتیجه با یه ضرب ساده میشه گفت 5 روز هر روز 4 ساعت و هر ساعت هم 60 دقیقه به عبارتی بله دیگه 1200 دقیقه ست از اول هفته که احساس حماقتِ خون و قلب و مغز و روحم زده بالا !!! حالم وخیم تر میشه وقتی فکر می کنم هنوز 960 دقیقه دیگه مونده :|

(بُعد فاجعه به حدی بالاست که می خواستم بنویسم ثانیه به ثانیه ! ولی دیدم اونجوری رسما باید برقا رو خاموش کنم بعدش هم اول از همه خودم بزنم زیرِ گریه احتمالا ! بنابراین به همون دقیقه بسنده نموده ولی تو خود بخوان حدیث مفصل ... ) 

عذرخواهم واقعا ولی نمی دونم چرا بیش از نیمی از افراد کلاس اصرار دارند قشنگ خودشون رو خِنگ نشون بدن ! اصرار ... ها ... اصرار ... :)) اصلا یه چی میگم یه چی می شنوی ...!


بچه زنده -
۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۷ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۶ نظر

ابراز وجود یا رفتار جرات مندانه یعنی ابراز احساس، نیاز، انتقاد و بیان هدف به صورت ساده، آرام، منطقی، با صراحت و بدون بی احترامی به دیگران !

خیلی سخت نبود ... خیلی سخت نیست ...

وقتی یکی با هر چیزی که میگم موافقه یا میره تو فازی که یه جوری همه چیز رو درست کنه حالا یا با تلاش برای قانع کردن یا عقب نشینی از موضع اصلیش، واقعا عصبی میشم ! آخه نمیشه که ! معنی نمیده اصلا ...

حرف دارم خیلی زیاد ...

بچه زنده -
۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۴ موافقین ۴ مخالفین ۰

- آیا می دانید " وعده سرِ خرمن چیست ؟! " به خدا اگر بدانید ! "

این جمله آخری تکیه کلام یه بنده خدایی ست ! بعد از هر آیا می دانید همینو میگه :) چه اشکالی داره منم نمی دونم ! نه یعنی راستش می دونم ولی الان ترجیح میدم ندونم :| آخه الان دقیقا رسیدیم سر خرمن ! البته سرِ خرمن که دیگه چه عرض کنم ! یکی دو کیلومتر هم رد کردیم هر آینه ممکنه برسیم به آخرش :) و در نتیجه من معتقدم که در این موضوع از بیخ نادان بودن به ز هر چیز دیگری ...! بله کماکان که اینجوریاست !

حالا یه درصد مثلا فرض را بگذاریم بر این که بدانیم خب ؟! چی میشه ؟! من خودم مثال نقض این قضیه ام ... خرمن رو می دونم چی چیه وعده رو از هم بدبختی می دونم چی به چیه فقط الان نمی دونم چی کار کنم قضیه خر و خرمن و من و آن ها ختم به هیچی بشه یا شاید ختم به هیچی نشه مثلا :|

- هر چی کار بوده گفتم باشه بعد ماه رمضون ... حالا من موندم و بعدِ ماه رمضون ! به همین سادگی به همین خوشمزگی ! چرا معجزه نمیشه پس ؟! :| مگه من چِمه !

- من خودم یکی از همین سردمداران شعارهای انتخاباتی مثل " نباید از مشکلات فرار کرد ! " یا " باید با مشکلات رو به رو شد ! " بودم ولی از همین الان از همین جا اعلام می کنم خیر دیگه از این خبرا نیست ...! آقا اگه حس می کنی زورت به مشکلی نمی رسه بیخود مِس مِس نکن :) با سرعت هر چه تمام تر بدو فقط بدو همین :) فرار بعضی وقتا خیلی بد هم نیست ! وایسی به هوای رو در رو شدن و جنگیدن و چه می دونم دست و پنجه نرم کردن، عذرخواهم همچین با پشتِ دست می خوره تو دهنت که دو تا از در بخوری دو تا از دیوار !!! امتحانش مجانیِ فقط یه هوا کوفتگی و درد و جراحت داره ! دیگه حالا صلاح مشکلات خویش ...

- یه چی میگم درِ گوشی ! دو روز پیش اومدم بعد ازظهری برم حرم ...


بچه زنده -
۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر

شب تاریک و سنگستان و مو مست

قدح از دست مو افتاد و نشکست

نگهدارنده‌اش نیکو نگهداشت

وگرنه صد قدح نفتاده بشکست ...!

راست میگه باباطاهر ... حال و احوالی که باباطاهر تو چهار تا مصرع بیان می کنه آدم تو چند خط هم نمی تونه توضیح بده !!! دلم می خواست بهش بگم تو هم گهگاهی دو بیتی بخونی بد نیست ها ...! همش که نمیشه غزل :|

پی نوشت : تردید چیز خوبی نیست یعنی الان که اینجوری فکر می کنم ! و من اینقدر از این چیز غیر خوب دارم این روزا که بعضی از فعالیت های طبیعی و منطقی مغزم مختل شده اصلا !!! انتها نداره ... آخر آخرش به هیچی نمی رسم و این به نظرم همون بدِ ماجرای همیشگی ست ! ماه رمضون تموم شد و من هنوز یک چیزهایی رو بدهکارم ... حرف ها، کلمه ها و شاید جمله هایی ...

فکر کنم دلم گرفته. البته دلِ گرفته علاج داره اکثر اوقات :) همین الان برنامه شو برای بعد از ظهر چیدم ... هوا عالیه اینجا ... بلکه هم یکی دو پله بهتر از عالی ...

بچه زنده -
۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۱:۴۶ موافقین ۲ مخالفین ۰