چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

بسم الله الرحمن الرحیم
تمام حرف هایم، تمام دنیایم بین این دو حرف معنا می شود الف تا ی ... اما خودم میان این دو حرف محصور شده ام ... " ا ..... ی "
من مهم نیستم یعنی از نظر من هیچ کس مهم نیست :) این افکار آدم هاست که اهمیت داره ...
افکارتون زیبا باشه ان شاءالله ...

خسته شدم ! حال ندارم بنویسم آخ آخ وای وای نشد که بشه بنویسم ! و چقدر از این بابت متاسفم و یه جوریم و دلم می خواست اما پایان نامه نمی ذاره و از اینا ... :) ترجیحا حالا که فرصت هست بهتره به غر غر نگذره چون من یه پا غرغرو ام در این زمینه و اگه شروع کنم خدا می دونه که کی تموم بشه !

حالم خیلی خوبه حالمون خیلی خوبه حال همه خیلی خوب باشه ان شاءالله . با کمی تاخیر پرپوزالم رو دادم و بهتره بگم بعضی دانشگاه ها مثل دانشگاه ما یه ادا اصولی دارن به اسم دفاع پرپوزال و من الان خوش و خرم منتظر تعیین زمان دفاع پرپوزالم :| بماند که هنوز یه عالمه چیز دیگه مونده که باید ترجمه کنم و خودم بنویسم و پیاده سازی کنم ... ولی همون خوش خرم دیگه ... کار دیگه ای از دستم برنمیاد به عبارتی ! بهمن هم اگه خدا بخواد دفاع پایان نامه ... 

دیروز سالگرد ازدواجمون بود و عروسی دعوت بودیم خیلی خوش گذشت تا جایی که جا داشت جون سوزوندیم و اذیت کردیم عروس و دوماد رو :)) آها تازه یه هفته پیش شب ازدواج امیرالمومنین (ع) و حضرت فاطمه (س) هم دوباره سالگرد ازدواجمون بود و جای همه خالی رفتیم حرم ... اینقده کیف داد خیلی ها یادم اومد اسمشونو زیر لب بردم ... خدا به واسطه امام رضا (ع) حاجت همه رو برآورده کنه ان شاءالله :)

من این روزا باز مارکو پلوی درونم به شدت فعال شده ... هوا هنوز گرمه و من طبق معمول شاکیم دیگه ...! کیه که ندونه :| واسه امضای فرم ها اینقد این طرف اون طرف رفتم که خدا می دونه ... داشتم پر پر می زدم تو این هوا ...

الانم که دارم می نویسم باز خوش و خرم ناهار درست نکردم چون دیشب بهمون غذا دادن هر چند من از ماندانا خیلی خوشم نمیاد ولی ترجیحا چه کاریه دیگه اسرافه زودتر خورده بشه بهتره :) نیم ساعت پیش مان جان زنگ زدن و گفتن شب وخیزین بیاین اینجا که دل و جیگر گوسفند قربونی رو روز عید قربان آوردن با هم بخوریم :)) این شب و روزا برنامه فشرده ست اصن همش به مهمونی و بیرون می گذره حالا بدا به حال یه بیچاره ای که مثل من یه درسی هم پیشش باشه :| برقا رو خاموش کنید که من شروع کردم :)

بچه زنده -
۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۳۲ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱ نظر

باورش برای خود منم سخته ولی واقعا یکسال گذشت :) خیلی زود گذشت ولی عالی گذشت به خیر و خوشی و شادی، به مهربونی و تفاهم و همراهی، به انسانیت و پاکی و رفاقت، به ع ش ق گذشت ... خدا روشکر ...

دوستت دارم ای به من از من نزدیکتر ...


 


بچه زنده -
۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۰۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

امشب شهاب بارونه ها ...

بچه زنده -
۲۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۶ موافقین ۳ مخالفین ۰
این شعار تبلیغاتی یه کمپین نیست ! این حرف دل منه و اینجا دقیقا وسط حرفای ذهنم ...! به کمپین "ممنون که مهربونی ! " بپیوندید ! دفعه اول که بیلبورد تبلیغاتی با این شعار دیدم با خودم گفتم نامردا خب حالا حرفای آدم رو بر می دارید اوکی بابا ! حق تبلیغاتشو که بدین لااقل :| 
قبل از این حرفا یه سری که بابا عباس از یه نونوایی تعریف می کرد و این که همیشه نون خوب دست مردم میده بی هوا گفتم خب یه دفعه ازشون تشکر کنین ! درسته که شغل شون همینه ولی تو این بازار وانفسا به نظرم باید از بعضی ها تشکر کرد که وظیفه شون رو درست انجام میدن ...

اینا مهم نیست ... وقت ندارم باید برم سر مقاله ! بی خودی دارم خودمو می کوبم به در و دیوار ! اصل مطلب اینه که دیشب بعد از سه ماه اولین مهمان های ما اومدن ! یه زوج جوان که تازه یه ماه و نیم از عقدشون گذشته ... من شناخت درست و حسابی نداشتم ازشون ولی دیشب کلی چیز شنیدم از زندگی شون که خب خیلی برای من قابل هضم نبود ... حتی الان هم فکرش منو ناراحت می کنه ... اینکه آدم بعد از این مدت کوتاه بگه "شاید تو انتخابم اشتباه کرده باشم !  " برای من یکی خیلی قابل درک نیست ... من نمی فهمم واقعا ...!
نمی دونم چطور باید تشکر کرد از خدا ... به گواهی همین روز و همین لحظه و همین انگشت هایی که دارن می نویسن خدایا ممنون به خاطر همه جبرها و اختیارهات ... ممنون به خاطر همه خوبی های بی اندازت ...

 خدا آخر و عاقبت همه مون رو ختم بخیر کنه ...

بچه زنده -
۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۶ موافقین ۳ مخالفین ۰

دیروز خانواده آقای داماد عزیز اساس کشی یا اثاث کشی یا شاید اصاص کشی یا ... یکی از همینا داشتن دیگه ...! چشمتون روز خیلی خیلی بد نبینه چون بد که چیزی نیست عذرخواهم سوسول بازیه ! خیلی وقته واسه ما خاطره شده دیگه خدا بیامرز :| می خوام بدونم کسی مونده هنوز که ندونه من دیکس کمر خفیفم بعضی موقع ها درد می گیره آیا ؟! همه میدونن یا باز جار بزنم ها ؟! :| آقا من اعصاب دارم همه می دونن ... دیکس کمر ندارم ... دیکسِ می فهمی دیکس ...! خودش که قربونش برم دریغ از یک ذره فهم !!!

ای منِ خیره سر ... همه مراعات می کنن اون وقت منِ دلسوز منِ کاری منِ مهربان منِ خیرخواه (صفات خوب که همه می دونن ماشاءالله فت و فراوونه حالا اینکه به این تعداد کم بسنده شد من باب ریاس دیگه) منِ استرسی منِ کارگر منِ ایضا دوباره خیره سر اکثر اوقات جو میگیرم خودم اول از همه یادم میشه همین موضوع به این سادگی به این بدمزگی رو :( آقا ما اثاث کشی منزل خودمون اینقدر حرص نخورده بودیم که اینجا عذرخواهم کوفت کردیم ... یعنی بنده های خدا اینقدر دست تنها بودن که جیگر آدم تاول یا به قول نیشابوریا پوفله می زد ! هیچی دیگه نهایتا همون شد که همیشه میشه ! شد آن چه شد و نباید میشد ...! الان من یک عدد ژله خوشمزه ام که دارم سخنرانی می کنم ...! من که کمر ندارم که :| کی گفته راه رفتنی رو باید رفت ؟! باید برگشت آقا باید برگشت ...! ما هی هر دفعه میریم تا آخرش ! اینا اینجوری !!! شله که پخش نمی کنن که ! خدا شاهده تهش جز درد هیچی دیگه نیست ! اینم ضرب المثله آخه ؟! ایضا در بستنی رو هم باید باز کرد ... بیایید یک بار برای همیشه این مسائل مهم فلسفی رو به خاطر بسپاریم تا، تا آخر عمرمون نون و کره بخوریم ...! حالا دیگه خود دانید ...

ولی واقعا خدا شانس بده ... خدا ...

بچه زنده -
۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۹ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۴ نظر

بالاخره طلسم شکسته شد ! توی این مدت هم اینترنت داشتم هم وقت داشتم هم دوست ! اصلا مگه میشه یه بچه زنده ی دانشجوی هوش و صد البته جزیره دار اینترنت نداشته باشه؟! پس تحقیقات فوق علمیش چی میشه ؟! تازه اینا رو ولش ! پایان نامه وامونده ش چی میشه اصلا؟! مشکل از خودم بود من مشکل داشتم ! میومدم جزیره حالم خوب می شد اما نمی دونم چرا نمی شد که بشه یه هایی هویی دست خطی چیزی بزارم :| هر وقت اومدم سر زدم به جزیره های این حوالی اما یا خبری نبود یا کم بود ...! دلم تنگ شده ... همه یهویی باهم کمرنگ شدیم ... لابد بی خبری خوش خبری ...! ان شاءالله البته ...


بچه زنده -
۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۳:۰۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

هستم همین حوالی ... حالم خوب است و دماغم هم چاق مثلا ! هستم اما نه در آن اتاق کوچک پُر نور با دیوارهای گل گلی بنفشش ...! چهار دیواری اختباری زنده ی من ... همان که سرِ تراس یک در یک و نیمش همیشه با مان جان بحث های گل گلی داشتیم ...!

اینجا هستم ... در خانه ای با دیوارهای استخوانی ... و خب اتاق کوچکم کجا و خانه ام کجا ...! مان جان دیگر این اطراف نیست ... بابا ظهرها از سر کار اینجا نمی آید ... هیچ سفره و میزی همیشه آماده نیست ... که شاید این ها غم انگیزترین اتفاق نیفتادن های خانه ام باشد ... اما ... اما اینجا خانه ی دوست می داشتنی من است ... اینجا هر روز و هر لحظه می شود صدای  ع ش ق را شنید ... و آخ که چه حالی دارد ع ا ش ق ی ... 

بچه زنده -
۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۳:۱۳ موافقین ۲ مخالفین ۰

درست روز نیمه شعبان بود ... 13 خرداد ... یادته عزیز ؟! تازه چند روزی بود با مامان و بابا از کربلا اومده بودیم ... یادمه به خاطر رفت و آمدها و دید و بازدیدها جشن روز نیمه شعبان که هر سال تو خونه می گرفتیم کنسل شد ... مان جان میگه قبل از اینکه بریم کربلا زنگ زده بودین ! انصافا اینو دیگه یادم نیست ! چهار ماه بعدش 24 شهریور صبح زود رفتیم حرم ... 

امروز نیمه شعبانه ... فردا مجلس عروسی مونه ... داریم میریم خونه خودمون ... قشنگ نیست رفیق ...؟!


پی نوشت : دلم تنگ شده برای اون دعای جامع کبیره روبه روی ایوان نجف ... شب اول شعبان ... 

دلم مهریه مو می خواد ...!

بچه زنده -
۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۳۲ موافقین ۴ مخالفین ۰

فردا تولد بابای بهتر از جان است و پسون فردا هم روز پدر ... بابا یکی دو هفته ای هست دارن دنبال یه کتاب خاص می گردن ... ظاهرا فقط به چند تا چند تا کتاب فروشی خاص سر زده بودن بنده خدا، که خب نداشتن ... من به خیال خودم اومدم زرنگی کنم زودتر براشون پیدا کنم هدیه بدم ! تو این هیری ویری یه ماه مونده به کوچ ! بی اغراق تموم کتاب فروشی های شهر رو رفتم ... اما هیچ جا نداشت :( خرید اینترنتی هم نداره لامصب ! یه کتاب گزینش سازمانیه مزبوط به دستگاه های اجرایی ...! زنگ زدم به انتشاراتیش که تو تهرانه، خانومه یه شماره حساب داد گفت برید فلان مبلغ رو بریزین به حساب بعد بزارین تو تلگرام که مدیر مسئول انتشارات ببینه بعد اگه خدا خواست چند روز دیگه بیاره ... ولی نگفت اگه مدیر مسئول انتشارات نبینه چی میشه :|

حالا این یه طرف ... از اون طرف هدیه همسر خوب و نازنین هم تو مغازه ست و من نرسیدم برم بخرم :| تازه ؛ داداشم چی پس ؟! خب الان چی کار کنم مناسبه آیا ...؟! نه چیکار کنم واقعا ...؟! چیکار کنم خوبه ؟! ها ؟! چیکار کنم ؟! من گناه می دارم ...


بچه زنده -
۳۱ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۵۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳ نظر

خیالُم در دل و دل در خم زلف ... پریشان در پریشان در پریشان ...

وقتی توی صفحه مدیریت چشمم به اون آمار بازدید و نمایش جزیره کوچیک و فعلا آروم و ساکتم میفته یه حس خاصی بهم دست میده ... یه چیز آشنا ... یه ترس کوچیک ... اصلا یه جورایی دلم داره قیری ویری میره !

کی اونجاست ...؟! چی اونجاست ...؟! نمی دونم ... نه خب یعنی کمی تا قسمتی می دونم ولی نمی خوام به روی خودم بیارم که می دونم ! مثل شنیدن صدای تیک تاک یه ساعت از پشت دیوارای یه اتاق کوچیک می مونه ... در حال حاضر ذهنم خلاقم دلش می خواد فقط یه بمب ساعتی گنده اون پشت تصور کنه و خب اجالتا از این مثبت اندیشانه تر نمیشه باشه ...! چرا ؟! چون از دیشب دیسک خفیف کمرم درد می کنه ...! در واقع چهار پنج سال پیش خفیف بود الان با این شدت درد به نظرم خیلی سخیف شده :|

بیا با هم رو راست باشیم ... اینطوری زندگی بهتر میگذره ها ...! من هنوز هم می تونم با ترس های کوچیک عجیب و غریب خودم رو به رو بشم ... هنوز هم تو بعضی موارد رُک و راست بودن رو به ملاحظه کاری ترجیح میدم ... پس سلام سلام سلام :)

خودم هستم ...

 خودتون باشید لطفا ...

 

شعر از شمس العلما ربانی ...

بچه زنده -
۱۴ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۵ موافقین ۳ مخالفین ۰