چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

بسم الله الرحمن الرحیم
تمام حرف هایم، تمام دنیایم بین این دو حرف معنا می شود الف تا ی ... اما خودم میان این دو حرف محصور شده ام ... " ا ..... ی "
من مهم نیستم یعنی از نظر من هیچ کس مهم نیست :) این افکار آدم هاست که اهمیت داره ...
افکارتون زیبا باشه ان شاءالله ...

۱۱۹ مطلب با موضوع «من و حال هایم ...» ثبت شده است

دستام بوی گلاب و لیموی تازه میده ... اینقدر من امروز تشنه ام که از الان واسه حدودا نیم ساعت دیگه که افطارِ یه پارچ شربت آبلیمو درست کردم با یخِ فراوان البته ... 


بچه زنده -
۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۳ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۸ نظر

نشسته بود کنار پنجره ... صندلی بغل دستش خالی بود ! سرم را چرخاندم و خوب نگاه کردم کسی ایستاده نبود پس همانجا نشستم ... تو حال خودش بود ... بعد از چند لحظه انگار هوس کرده باشد کنجکاوی بکند گردنش را حسابی کج کرد و نیم نگاهی به صورتم انداخت ... به زور سه سال به نظر می رسید ! موهای کوتاه، پیراهن گلی گلی سبز ، جوراب شلواری خاکستری ! و کفش های ... چشمهایم را ریز کردم ... بله و کفش های سفید تا به تا ! توی بحر بودم که این فسقله بچه خودش که آنقدر توانایی ندارد اینجور کفش را به تنهایی پایش کند و بندش را سفت ببندد پس ...؟!

تازه مسئله ای قلقلکی برای ذهنم پیدا شده بود که یکی از صندلی پشتی بلند شد و گفت آقا همین جا نگه دارید پیاده میشیم ! حدیث بابا بریم دستتو بده به من ...! 

از این قلقلکی تر ؟! بابا است دیگر گاهی حواسش آنقدر دور پرت می شود که کفش های دختر کوچولویش را تا به تا پایش می کند :)

بچه زنده -
۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۳ موافقین ۲ مخالفین ۰

تو را زمان و مرا زمانه خواهد برد ... 

داشتم شعر می خوندم، عکس ها رو نگاه می کردم ... هنوز هم می تونم با تک تک شون یه حس عجیب غریب پیدا کنم و کلی سوال تو ذهنم بیاد که یعنی چی ؟! چرا مثلا ؟! ... اما چیزی که مهمه اینه که دیگه خیلی وقته که مهم نیست ... من از اولش پایان قصه را می دونستم اصلا خودم پایانش رو همون اول جوری که دلم می خواست نوشتم ! یه پایانِ کلیشه ای ! چون دوست می داشتم همین جوری باشه ... می دونستم قراره چی بشه و من چی کار کنم ... اما هنوز هم واقعا معتقدم این چیزی از جذابیت لحظه لحظه ش کم نکرد ...

دنیا پرِ از قصه های تکراری ...! آدمای تکراری ... موقعیت های تکراری ! همه فکر می کنند قصه خودشون با بقیه فرق می کنه ! در صورتی که نداره ...! من همین جا اعتراف می کنم که قصه منم یکی از کلیشه ای ترین قصه های دنیا بود !!!

بچه زنده -
۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۳:۴۰ موافقین ۳ مخالفین ۰

آدم های دست و پا چوبی رو دوست ندارم ! آدمایی که بلد نیستن درست حرفشون رو بزنن یا اگه حقی دارند بگیرند ... به نظرم هر چی سرشون میاد همون حق شونه ...! شاید بی انصافی به نظر برسه اما در واقع اینطور نیست ... بعضی ها اصرار دارند قربانی باشند ... به قول یه بنده خدایی اگه همه چیز رو هم براشون درست کنی بازم نمی تونن از نقش قربانی بیرون بیان ...! البته قبول دارم که هر کسی گاهی ممکنه بسته به شرایط ناخواسته همچین نقشی رو بپذیره یا بگیره اما اصرار به ادامه اون واقعا جای بحث داره و طبیعی نیست دیگه ...!

پی نوشت : آی که امروز چه روزی بود ...! اینقدر نشستم پای سیستم تمرین درست کردم ستون فقراتم درد می کنه ...! درد ها ! یعنی درد ... پله پله برنامه ریزی کردم ...! البته چاره ای نیست تاریخ تحویلشون تابع پله است خب :) امروز یکی ... دو روز دیگه یکی دیگه ... پنج روز بعدش یکی دیگه دیگه ... 15 روز بعدترش اون یکی ...


بچه زنده -
۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۵ موافقین ۱ مخالفین ۰

عذرخواهم جدا؛ ولی سوء تفاهم چه پدری درمیاره از آدم ...! کلافه شدم دهنِ ماه رمضونی !  اِ اِ اِ ... هر چی میگم یه جور دیگه برداشت میشه اختلاف زاویه برداشت اینقدر ؟! 180 درچه ؟! آخه من که چیزیم نشده، والا من تا الان تا این سن و سال مشکلی نداشتم حالا نمی دونم دقیقا چی به چی داره میشه که اینجوری میشه ! خیلی قاطی پاطی شده همه چی ... می ترسم آخرش یه بساطی درست بشه که نشه جعمش کرد :) من از همین الان قول میدم مثل میگ میگ فقط دَر برم با سرعت هر چه تمام تر :) البته رسما کار دیگه ای هم از دستم برنمیاد ! تقصیر من نیست والا اینقدری که من تلاش کردم برای شفاف سازی، نیوتن برای اثبات قوانینش نکرده ! دیگه از این شفاف تر ؟!

بچه زنده -
۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۱:۰۹ موافقین ۲ مخالفین ۰

دیشب افطاری دعوت بودیم یک ساعتی بعد از اقطار راه افتادیم بیایم خونه . تو راه تو بزرگراه شهید برونسی یه هو یه سگ جلوی ماشین سبز شد فاصله دیدن من تا برخوردش با ماشین اینقدر کم بود که حرف تو دهنم موند ...! اول تصور کردیم رفت زیر چرخ ماشین چون ماشین بدجور تکون خورد و صدای بدی اومد ... نتونستیم توقف کنیم یعنی جایی نبود که بشه بزنیم کنار ...! رد که شدیم از شیشه عقب می دیدم زنده بود حیوونی داشت کشون کشون برمی گشت سمت کنار بلوار ... تا زمانی که رفت لای شمشادا نگاهش کردم می ترسیدم ماشین های دیگه هم بزنن بهش ... کنار چراغ جلوی ماشین اندازه یه کف دست رفته داخل، ظاهرا سر و دست حیوون خورده بود به ماشین و هُلش داده بود کنار که زیر چرخ نیومده بود ... حالمون بدجوری گرفته شد ... صدقه گذاشتیم کنار ... بابا که دیشب خوابش نبرد ... منم دلم خیلی سوخت واسه حیوون بی زبون ...

بچه زنده -
۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

بلاگفا برگشته ...! ناقص هست ولی هست ... دلم می خواست برمی گشتم چون فضایی که برای خودم ساخته بودم خیلی دوست می داشتم ... عادت کرده بودم و هیچ چیز بیشتر از ترک یک عادت خوب، خراب شدن یه چیزی که بهش علاقه داری اذیت کننده نیست ... اما ... واقعیت ماجرا ... واقعیت ماجرا دل منه که گیر کرده ... که می خواد و نمی خواد ...! دلش نمی خواد برگرده چون ... چیزهایی هست که نمی دانی ...

کی می دونست من از کی و کجا راهمو کج کردم سمت اونجا ... جایی که اولین بار بهش گفتم جزیره ... منی که تا اون موقع چند تا دفتر خاطره سفید داشتم و یه عالمه کاغذ نوشته پاره شده که احتمالا تو حالت خوب خوبش تو یه زباله دونی مدفون بودن ! که روزای اول وسط همه کارهام به دفعه هوس کنم بیام و یه صفحه سورمه ای رو باز کنم و بهش خیره بشم بدون اینکه چیزی بنویسم و بعد همین طور الکی از این همه تنهایی کیف کنم ... که همه اتفاقات همه اون چیزایی که می شنیدم می دیدم همه چی برام بشن شبیه کلمه، حرف، جمله ...قصه بشن و ذوق کنم از نوشتن شون ...

وقتی داشتم می رفتم سفر، بلاگفا از کار افتاده بود ...! وقتی برگشتم هنوز همون طور بود یه چند وقتی منتظر شدم اما بعدش با خودم گفتم چه فرصت خوبی ...! اومدم اینجا ... بهانه آوردم که فلان و فلان ... اما راست بود من خسته نشده بودم از نبودن از صبر کردن ! نبودم نه ... فقط خواستم قصه رو عوض کنم ...! یک ماهی تازه بگیرم همین اما فقط خودم می دونم که من هیچ وقت صیاد خوبی نبودم و نیستم و ...

پی نوشت : دیشب ساعت 1.5 به هو هوس کردم چیزی بنویسم دنبال دفترچه یادداشتم گشتم تو کیفم نبود ... یادم افتاد بعد از ظهری تو شرکت همکارم گذاشته بودمش روی میز ... دفترچه ای که توش هیچ چی به غیر از یه سری یادداشت روزانه و درس و کار نیست اما یه حال بدی داشتم از جا موندنش ... صبر کردم تا امروز که مطمئن بشم جاش امنه ...

جا گذاشتن کار سختیه ...

بچه زنده -
۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۴ موافقین ۱ مخالفین ۰

و لباس ها باید جیب داشته باشند و مثلا اگر جیب نداشته باشند پس چه داشته باشند ؟!

بابای عزیزتر از جان یک پیراهن های خاصی دارند که اگر اشتباه نکنم ایده اولیه طراحی آن از خود ایشان بوده است ! و چون ظاهرا به سبک آن ها علاقه مند هستند مدام هم می دهند تا برایشان تجدید دوخت کنند !!! از قضا ما هم آن پیراهن های بابا را خیلی دوست می داریم پیراهن هایی با پارچه های عمدتا آبی ...! که ویژگی بارز و دوست می داشتنی این پیراهن ها برای ما همانا وجود چهار جیب بر روی آن هاست ...! حالا اینکه بابا دو تا عینک دارند و کاغذ و خودکار و مدارکش و ایضا یک گوشی و بنابراین در فصل گرما که بدون کت بیرون می روند این جیب ها به کارشان می آید یک بحث است اینکه دخترِ بابا همین جوری ذاتا جیب دوست می دارد و  اِرق خاصی نسبت به آن دارد یک چیز دیگر ... اصلا جدا جدا :)

من از بچگی همین جوری بودم یعنی از اول مشکل جیب داشتم ...! سرِ مانتو خریدن، کیف خریدن :| آخه همه می دونن یه شخصیت پَتِ پستچی دارم من ! البته الان مشکل کیفم تا یه حدودی حل شده ولی مشکل مانتوی جیب دار هنوز هم دغدغه فرهنگی منه ! انصافا لباس جیب دار یه چیزِ دیگه ست ... یه چیزِ خیلی دوست می داشتنی واقعا .


بچه زنده -
۰۴ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۰

دیروز با بیان هر چی مذاکره کردیم به نتیجه نرسید :| هی تهدید می کنه آدمو ...! چیزی نوشته بودم می زدم انتشار پیغام میومد که شما امروز ده تا مطلب منتشر کردید دیگه نمی تونید !!! حالا بیا به این موتور ثابت کن بچه جان من که هنوز مطلبی منتشر نکردم که :| عجیبا غریبا !!! خوشم میاد تا شب هم سر حرفش موند البته منم خب اصولا یک کلام کم نیاوردم پا به پاش تا خود شب اصرار کردم :) فقط بدیش اینجا بود که نهایتا یه موتور رومو کم کرد نذاشت دیگه ! عمیقا تحت تاثیرم از دیروز ... به نظرم ویرایش ها رو هم حساب می کنه و کانتر میندازه متاسفانه ...!

بچه زنده -
۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

افطاری خوب است ... سفره یک بار مصرف خوب است ... نان داخل پلاستیک فریزر خوب است ... اما، ولی با پا داخل سفره رفتن خیلی ...! کلا تا جای ممکن با دست توی سفره خوب است :)

بچه زنده -
۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر