چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

بسم الله الرحمن الرحیم
تمام حرف هایم، تمام دنیایم بین این دو حرف معنا می شود الف تا ی ... اما خودم میان این دو حرف محصور شده ام ... " ا ..... ی "
من مهم نیستم یعنی از نظر من هیچ کس مهم نیست :) این افکار آدم هاست که اهمیت داره ...
افکارتون زیبا باشه ان شاءالله ...

بلاگفا برگشته ...! ناقص هست ولی هست ... دلم می خواست برمی گشتم چون فضایی که برای خودم ساخته بودم خیلی دوست می داشتم ... عادت کرده بودم و هیچ چیز بیشتر از ترک یک عادت خوب، خراب شدن یه چیزی که بهش علاقه داری اذیت کننده نیست ... اما ... واقعیت ماجرا ... واقعیت ماجرا دل منه که گیر کرده ... که می خواد و نمی خواد ...! دلش نمی خواد برگرده چون ... چیزهایی هست که نمی دانی ...

کی می دونست من از کی و کجا راهمو کج کردم سمت اونجا ... جایی که اولین بار بهش گفتم جزیره ... منی که تا اون موقع چند تا دفتر خاطره سفید داشتم و یه عالمه کاغذ نوشته پاره شده که احتمالا تو حالت خوب خوبش تو یه زباله دونی مدفون بودن ! که روزای اول وسط همه کارهام به دفعه هوس کنم بیام و یه صفحه سورمه ای رو باز کنم و بهش خیره بشم بدون اینکه چیزی بنویسم و بعد همین طور الکی از این همه تنهایی کیف کنم ... که همه اتفاقات همه اون چیزایی که می شنیدم می دیدم همه چی برام بشن شبیه کلمه، حرف، جمله ...قصه بشن و ذوق کنم از نوشتن شون ...

وقتی داشتم می رفتم سفر، بلاگفا از کار افتاده بود ...! وقتی برگشتم هنوز همون طور بود یه چند وقتی منتظر شدم اما بعدش با خودم گفتم چه فرصت خوبی ...! اومدم اینجا ... بهانه آوردم که فلان و فلان ... اما راست بود من خسته نشده بودم از نبودن از صبر کردن ! نبودم نه ... فقط خواستم قصه رو عوض کنم ...! یک ماهی تازه بگیرم همین اما فقط خودم می دونم که من هیچ وقت صیاد خوبی نبودم و نیستم و ...

پی نوشت : دیشب ساعت 1.5 به هو هوس کردم چیزی بنویسم دنبال دفترچه یادداشتم گشتم تو کیفم نبود ... یادم افتاد بعد از ظهری تو شرکت همکارم گذاشته بودمش روی میز ... دفترچه ای که توش هیچ چی به غیر از یه سری یادداشت روزانه و درس و کار نیست اما یه حال بدی داشتم از جا موندنش ... صبر کردم تا امروز که مطمئن بشم جاش امنه ...

جا گذاشتن کار سختیه ...

بچه زنده -
۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۴ موافقین ۱ مخالفین ۰

و لباس ها باید جیب داشته باشند و مثلا اگر جیب نداشته باشند پس چه داشته باشند ؟!

بابای عزیزتر از جان یک پیراهن های خاصی دارند که اگر اشتباه نکنم ایده اولیه طراحی آن از خود ایشان بوده است ! و چون ظاهرا به سبک آن ها علاقه مند هستند مدام هم می دهند تا برایشان تجدید دوخت کنند !!! از قضا ما هم آن پیراهن های بابا را خیلی دوست می داریم پیراهن هایی با پارچه های عمدتا آبی ...! که ویژگی بارز و دوست می داشتنی این پیراهن ها برای ما همانا وجود چهار جیب بر روی آن هاست ...! حالا اینکه بابا دو تا عینک دارند و کاغذ و خودکار و مدارکش و ایضا یک گوشی و بنابراین در فصل گرما که بدون کت بیرون می روند این جیب ها به کارشان می آید یک بحث است اینکه دخترِ بابا همین جوری ذاتا جیب دوست می دارد و  اِرق خاصی نسبت به آن دارد یک چیز دیگر ... اصلا جدا جدا :)

من از بچگی همین جوری بودم یعنی از اول مشکل جیب داشتم ...! سرِ مانتو خریدن، کیف خریدن :| آخه همه می دونن یه شخصیت پَتِ پستچی دارم من ! البته الان مشکل کیفم تا یه حدودی حل شده ولی مشکل مانتوی جیب دار هنوز هم دغدغه فرهنگی منه ! انصافا لباس جیب دار یه چیزِ دیگه ست ... یه چیزِ خیلی دوست می داشتنی واقعا .


بچه زنده -
۰۴ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۰

دیروز با بیان هر چی مذاکره کردیم به نتیجه نرسید :| هی تهدید می کنه آدمو ...! چیزی نوشته بودم می زدم انتشار پیغام میومد که شما امروز ده تا مطلب منتشر کردید دیگه نمی تونید !!! حالا بیا به این موتور ثابت کن بچه جان من که هنوز مطلبی منتشر نکردم که :| عجیبا غریبا !!! خوشم میاد تا شب هم سر حرفش موند البته منم خب اصولا یک کلام کم نیاوردم پا به پاش تا خود شب اصرار کردم :) فقط بدیش اینجا بود که نهایتا یه موتور رومو کم کرد نذاشت دیگه ! عمیقا تحت تاثیرم از دیروز ... به نظرم ویرایش ها رو هم حساب می کنه و کانتر میندازه متاسفانه ...!

بچه زنده -
۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

افطاری خوب است ... سفره یک بار مصرف خوب است ... نان داخل پلاستیک فریزر خوب است ... اما، ولی با پا داخل سفره رفتن خیلی ...! کلا تا جای ممکن با دست توی سفره خوب است :)

بچه زنده -
۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

خیلی احمقانه ست ... نمی دونم چرا ! ولی می دونم که هست :) حتی مثلا اگه الان پُقی بزنم زیر گریه بازم احمقانه ست ...! اصلا در حال حاضر هر کاری که فکر می کنم انجام بدم به نظرم احمقانه ست ...! شاید احمقانه به نظر برسه اما این احمقانه ترین حالتیِ که تا الان تجربه کردم ...!

 

بچه زنده -
۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۵ موافقین ۳ مخالفین ۰

گاهی اینقدر همه چی سریع پیش میره که آدم می مونه چی کار باید بکنه ... یعنی به عبارتی وقت نمیشه اصلا که بخواد کاری بکنه ! اگه به منه که دارم هاج و واج نگاه می کنم فقط بدون هیچ عکس العمل خاص دیگه ای ! این وسط یه چیز ناجور هست به اسم دلشوره که نمی دونم دقیقا سر و کله ش از کجا پیدا شده و نمی ذاره درست فکر کنم ... در نتیجه در حال حاضر منم و یه سری کار و پروژه های درسی و غیر درسی ناتمام که حتما باید انجام بشن ... منم و یه عده آدمی که نشون میدن منتظرن و ابدا دلشون نمی خواد باشن ...! و منم و حال هایی که یکی در میون نگرانند و حالشون خوش نیست انگار ...!

بچه زنده -
۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۳ موافقین ۱ مخالفین ۰

چقدر دلم می خواست بگم که مثلا یک هفته ای هست توی ذهنم ترجمه یه آیه ای میاد که همین امشب وقتی شرحش رو خوندم دیدم تقریبا خیلی با اون چیزی که من فکر می کردم فرق می کنه ... دیشب به نظر خودم تمام سعیم رو در به اصطلاح پیچوندن آدمی که رو به روم نشسته بود کردم ولی نمی دونم چرا این بار نشد یعنی خوب جواب نداد ...! و به همین دلیل هم از همون دیشب یه جورایی کلافه ام چون خیلی مطمئن نیستم که بشه این دفعه رو قِسِر در رفت ! البته چیزی که مهمه اینه که من هنوز امید دارم ...!

بچه زنده -
۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۴ موافقین ۱ مخالفین ۰

دلت را خانه ی مـا کن، مصفّـا کردنش با من       به‌ ما درد دل افشا کن، مـداوا کردنش با من

اگر گم کرده‌ای ای ‌دل، کلید استجــابت را           بیا یک لحظه با ما باش، پیــدا کردنش با من

بیفشان قطره ‌اشکی که من‌ هستـم خریدارش   بیاور قطره‌ای اخــلاص، دریـا کردنش با من

اگر درها به رویت بسته شـد دل برمکن بازآ         درِ این خانه دق‌البـاب کُـــن وا کردنش با من

به من گو حاجت خود را، اجـابت می‌کنم آنی      طلب کن آنچه می‌خواهی، مهیّـــا کردنش با من

بیا قبل از وقـوع مرگ روشـن کن حسابت را        بیاور نیک و بد را، جمـع و منها کردنش با من

چو خوردی روزی امروز ما را شـکر نعمت کن       غم فردا مخور، تأمیــن فـــردا کردنش با من

به‌ قـرآن آیه‌ی‌ رحمت فـراوان است ای انسان      بخوان این آیه را، تفسیر و معنا کردنش با من

اگر عمری گنـه کردی، مشو نومیــد از رحمت      تو نامه توبه را بنویس، امضـا کردنش با من

" شعر از : مرحوم حسن فرح بخشیان متخلص به ژولیده نیشابوری "


بچه زنده -
۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۰

بلاگفا رفته است توی کُما و انگاری توی کُما خوب جایی ست ...! نه نه ... اتفاقا توی کُما خیلی بد جایی ست ...! اصلا کُما یک جایی ست که خیلی جا است ... آمد نیامد دارد ... یک عده می روند بهشان نمی آید، می آیند، یه عده هم می روند اینقدر بهشان می آید که نمی آیند ...!

بگذریم ما آخر اردیبهشت توی جزیره ای در بلاگفای از کُما در نرفته قرار بود خبرهای خوشی بنویسیم برای دل خودمان برای همه حال های جورواجورمان که خب نشد ... خبر خوشمان آمد رد شد رفت حالا دل مان هی قِنج می رود که بیاییم خاطره بنویسیم که سفری رفتیم تا کربلا و آخ که چقدر نمی توان نوشت ...

این یکی از بهترین لحظه هایی ست که ثبت کرده ام آنجا ... آن جا که نمی دانم خاکش چه دارد که آدم را ناجور هوایی می کند ...

خرداد 1394 - شب میلاد امام سجاد (ع) - کربلای معلا - بین الحرمین ...


بچه زنده -
۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۷ نظر

هنوز با بیان انس نگرفتم ...! البته مطمئن هم نیستم که این " انس " واقعا گرفتنی ست یا نه مثلا دادنی ست !

بچه زنده -
۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر