چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

بسم الله الرحمن الرحیم
تمام حرف هایم، تمام دنیایم بین این دو حرف معنا می شود الف تا ی ... اما خودم میان این دو حرف محصور شده ام ... " ا ..... ی "
من مهم نیستم یعنی از نظر من هیچ کس مهم نیست :) این افکار آدم هاست که اهمیت داره ...
افکارتون زیبا باشه ان شاءالله ...

۳۳ مطلب با موضوع «دلتنگی» ثبت شده است

بی مقدمه با مقدمه جواب آزمایش ها مثبت بود و این یعنی شولو لو لو لو ... به همین سادگی به همین خوشمزگی !

قسمت ضایع قضیه هم فوبیای داغون من به محیط کلینیک، بوی الکل، سُرنگ، دکتر، پرستار و عذرخواهم اصلا کل هیکل پرسنل محترم بود که خب متاسفانه این برای من امری ست اجتناب ناپذیر !!! و من هر چی هم تلاش کردم، تلقین کردم، خانومی کردم، سعی کردم آبرو به جا کنم نشد که کنترل بشه و طبیعتا شد آن چه شد دیگه ! واکسن کُزاز زدن دستم حسابی درد می کنه ... فلج شده اصلا :| حالا خوبه میکروب ضعیف شده ست جد بزرگشون نیست ...! کارهای حرم و محضر رو هم با همدیگه درست کردیم ... روز 24 شهریور که همزمان با سالروز ازدواج حضرت امیرالمومنین علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) هست صبح ساعتای 8 میریم حرم ساعت 10 هم محضر به امید خدا ...

نمی خوام غُر بزنم بگم تو دلم رخت می شورن ...! غُر نمی زنم ولی خُب تو دلم دارن رخت می شورن ! چی کار کنم :| همانا هیچ وقت چیزی از ارزش های رخت شویی تو دلم کم نمیشه ظاهرا ... شادیِ، خنده ست، قیافه های خوشحال دوستان و اطرافیان و همه اون عزیزاییِ که محبت داشتند و دارند همیشه ... ولی من ... ته ته همه این ها یه حس عجیب و غریب دارم ... مثلا گاه گاهی یه کوچولو اشک و لولوی یواشکی ... نه از سر غم نه از سر ناراحتی نه از سر حس و حال بد ... نه ... فقط از سر همون حس عجیب و غریبِ ... یه حسی یه چیزی که هنوز نمی دونم چیه ...

توکل به خدا ... به اون ذات مقدس که اسمش هم آدم رو آروم می کنه ...

بچه زنده -
۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۹ موافقین ۴ مخالفین ۰

مهریه ام اول اولش یک سفر کربلاست ...

بچه زنده -
۱۴ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۲۲ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۴ نظر

و برای هزارمین بار فکر کردم که چه خوب که شب ها ماهی هست در آسمان، آنقدر بزرگ که توی تنهایی و خلوت خودت توی سکوت و آرامش شهر زُل بزنی به زیبایی منحصر به فرد و تمام نشدنی اش و خیالی آرام همچون هوای مرموز شهریور از سرت بگذرد و ذوقی سرشار تمام وجودت را فرا بگیرد ... که ممکن است مثلا همین الان همین لحظه تمام آدم های دوست داشتنی زندگی ام چشم به شاهکار آسمان دوخته باشند و توی دلشان یاد آدم های دوست داشتنی شان بیفتند ...!

و نمی دانی فکر کردن به این چرخه دوست داشتنی به این زمان کش دار دوست داشتن ها که قرار است هزار هزار بار تا ابد ادامه پیدا کند چقدر قند توی دل آدم آب می کند ...!

پی نوشت : دیشب ماه اینقدر بزرگ، زیبا و خواستنی بود که نمی شد چشم ازش برداشت ... پر برکت بود شبیه قرص نانی در دل شب ...

آی یادتان کردم آدم های خوب :)



بچه زنده -
۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳ نظر
یه حرفی اینجای گلوم گیر کرده ... همونجا که یه سری حرف نگفته که می خوان آدمو دِق بدن توش گیر می کنن !!! این یکی از اونایی که ننویسم سر ضرب می کُشه منو :| می تونه به نظرم ! تواناییش بالاست ... پس پیش به سوی احیای قلبی تنفسی !!!
در دنیایی زندگی می کنیم که هر از چند گاهی به خودمان حالی کرده ایم که به جای رویارویی با واقعیت و درک حقیقت بهتر است خودمان را بزنیم به آن راه ...! به همین سادگی به همین خوشمزگی ...! همان راهی که هی خودمان را مجبور می کنیم که باور کنیم ... باور کنیم که من می دانم تو می دانی اما خیال می کنم نمی دانی ...! چرا ؟! چون اینجوری بهتر است ! چرا ؟! چون اینجوری راحت تریم ! چرا ؟! چون مسئولیت پذیر نیستیم، چون واقع بین نیستیم، چون دریغا یک ذره جرات و جسارت و وجود ! چون از خوردن داروی تلخِ زمان خوشمان می آید لاید !!! چون همزمان همان جوری که دلمان نمی خواهد آن یکی را باور کنیم، همین جوری دلمان می خواهد این یکی را باور کنیم ...! چون عذرخواهم دلمان یک جاهایی واقعا کوفت می خواهد ...! چون همه این خزعبلات را به خودمان قبولانده ایم ! به همین سادگی به همین داغونی ...!
پی نوشت : قبل از هرگونه اقدام و زحمت بیخودی برای احیای قلبی تنفسی، ابتدا خونسردی خود را کاملا حفظ نموده، مغز خود را از حالت آکبند خارج می نماییم و اگر خدا خواست به کار انداخته کمی تامل می کنیم ...! اگر هنوز امیدی به بهبود مصدوم بود، یک ضربه درست و حسابی همچین در شان چیزی که توی گلو گیر کرده بین دو کتف می زنیم ... شاید آن چیز قلمبه که توی گلو جا خوش کرده بود پرید بیرون و دیگر نیازی به CPR نبود ...! به همین سادگی به همون خوشمزگی !
بچه زنده -
۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۱ موافقین ۳ مخالفین ۰

انگاری همین دیروز بود ... موقع امتحانا وقتی با عجله داشتم می رفتم داخل دانشگاه درست رو به روی اتاقک نگهبانی چشمم افتاد به چند تا گل قرمز رنگ کوچولو لا به لای شمشادا ! توجهم جلب شد ... شکوفه های یه درخت کوچولو که به زور یکی دو تا از شاخه های ظریفش از پشت اون همه سبزی پیدا بود ...! یه چند ثانیه ای طول کشید خون رسید به مغزم ! ذوقی ریز عمیقا تمام وجود ما را در برگرفت ...! ولی وقت نبود دیگه برای همین سریع رفتم داخل سالن !!! موقع برگشت حواسم بود، از نزدیک باغچه رد شدم ... همچین یه مکث کوتاه هم کردم جلوی نگهبانی قشنگ نگاه کردم تو باغچه رو ! خودش بود یه درخت انار فسقلی ... تعجب انگیزناک بود ! اونم اونجا بین اون همه شمشاد جلوی سر در دانشگاه ! اون موقع فکر می کردم از این انار تزئینی هاست ... تا چند روز بعدش هر موقع از در وارد می شدم انگاری که کشف مهمی کرده باشم چشم ازش برنمی داشتم ! آخه عجیب بود ... همون موقع ها به چند تا از دوستام نشونش دادم انگاری هیچ کس دیگه ندیده بودش ...!

حالا بعد از گذشت دو ماه ... هفته پیش که یه سر رفتم دانشگاه دیدم بَه بَه چی شده برای خودش ! یه ذره درخت ولی با تعداد قابل توجهی انار ! مطمئن شدم تزئینی نیست منتها از این انارها که پوستشون فقط یه ذره قرمز میشه یعنی بزرگ بودن ولی هنوز بیشترشون زرد رنگ بودن ...

انصافا به این میگن یک کشفِ خوب ... قسمت جذابش اینجاست که حالا انارها به خاطر رنگشون یه جوری استتار شدن که بازم کسی نمی بینتشون البته غیر از منو باغبون اون قسمت از باغچه های دانشگاه و مسئولین حراست مستقر در کانکس نگهبانی و کسایی که احتمالا قبلا اون شکوفه های قرمز و کوچولوی شیپوری شو رو ندیده باشن :) البته عذرخواهم خواجه حافظ شیراز رو یادم شد !!!

آخ که چه دلم ت ن گ شده ...


این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست ... این فصل را بسیار خواندم ع ا ش ق ا ن ه ست ...

بچه زنده -
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰
این نزدیک تابستون که میشه همیشه یه صدایی میاد بیرون یه آقایی که داد می زنه " سمِ گُل سمِ درخت ... سمــــــــــــــــپاش ! " همین این ! خیلی نوستالژیکه یعنی این بنده های خدا هر سال این موقع فریاد می زنن منم هر سال این موقع ها مدام میرم تونل زمان برمی گردم ! یاد اون حیاط پُر از دار و درخت بخیر یاد اون شیرِ آب و پاشویه با حالش بخیر ... چقدر تمرین سد سازی کردیم اونجا بادستِ خالی و مقادیر فراوانی گِل البته !
یادش بخیر اون زیر زمین اِل مانند و خُنک زیرِ اتاق پذیرایی که جعبه اسباب بازی هام همیشه اونجا بود و توی همین روزا بعد ار آخرین امتحانِ ثُلث سوم بدو بدو میومدم خونه و یک راست می رفتم توی زیر زمین همه اسباب بازی ها و همه چیزهای کوچولو موچولویی که مثلِ این کلاغا توی سال قایم کرده بودم واسه بازی از قوطی های کوچیک قرص و شربت گرفته تا پارچه های سر قیچی مامان که برای لباس عروسک ها گذاشته بودم کنار میاوردمشون بیرون و می شستمشون و روز از نو روزی از نو ... جدا خیلی کیف داشت که مامان از سرقیچی های پارچه گُل گُلی که برای تو لباس آستین پُفی و دامن پُرچین دوخته یه لباس سرِ همی با دو تا دکمه کوچولو برای عروسکت بدوزه ...
یاد اون پله های ناجورش بخیر که یه بار همین من خودم به شخصه داداشمو با دوچرخه نُه تا پله فرستادم پایین یه بار هم همون اوشون منو نُه تا پله پیاده فرستاد پایین ! کلا که همیشه خدا این ساقِ پاهامون به علت برخورد با پله های سنگی کبود بود اصلا تا میومد خوب بشه باز یه دو سانت پاینن تر، این سرِ زانو هم بد چیزی بود روی موزاییک می خوردی زمین خیلی درد داشت ...! یادِ اون بهار خواب بزرگ و اون موزاییک های چهارخونه قدیمیش بخیر دیگه خیلی که بیکار می شدیم یه ظرف آب و یه قلمو کوچیک یا اگه نبود یه سیخ جارو، اون وقت گل های موزاییک ها رو با آب رنگ می کردیم !!! چقدر لی لی بازی کردیم چقدر بُردن کیف داشت ... یادِ نشستن روی لبه بیست سانتی باغچه زیر سایه درختا و عکس گرفتن هامون هم بخیر ...
بچه زنده -
۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

شب تاریک و سنگستان و مو مست

قدح از دست مو افتاد و نشکست

نگهدارنده‌اش نیکو نگهداشت

وگرنه صد قدح نفتاده بشکست ...!

راست میگه باباطاهر ... حال و احوالی که باباطاهر تو چهار تا مصرع بیان می کنه آدم تو چند خط هم نمی تونه توضیح بده !!! دلم می خواست بهش بگم تو هم گهگاهی دو بیتی بخونی بد نیست ها ...! همش که نمیشه غزل :|

پی نوشت : تردید چیز خوبی نیست یعنی الان که اینجوری فکر می کنم ! و من اینقدر از این چیز غیر خوب دارم این روزا که بعضی از فعالیت های طبیعی و منطقی مغزم مختل شده اصلا !!! انتها نداره ... آخر آخرش به هیچی نمی رسم و این به نظرم همون بدِ ماجرای همیشگی ست ! ماه رمضون تموم شد و من هنوز یک چیزهایی رو بدهکارم ... حرف ها، کلمه ها و شاید جمله هایی ...

فکر کنم دلم گرفته. البته دلِ گرفته علاج داره اکثر اوقات :) همین الان برنامه شو برای بعد از ظهر چیدم ... هوا عالیه اینجا ... بلکه هم یکی دو پله بهتر از عالی ...

بچه زنده -
۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۱:۴۶ موافقین ۲ مخالفین ۰

دیروز ظهر آرزو اس ام اس زد و شروع کرد به احوالپرسی که چطوری چه خبر کجایی تو ... یه بیست روزی شده بود که از هم خبری نداشتیم ! اتفاقا منم چند روزه که به یادشم و می خواستم پیام بزنم اما هر دفعه انگاری یه جوری فراموش کردم دیگه ... من همیشه اعتقاد داشتم و دارم که دل به دل راه داره ... بعد از حال و احوال کردن بهم گقت خوشحالم می دونی شب قدر خواب تو و مامان اینا رو می دیدم اما نه تنهایی ... فکر کن اون هم باهاتون بوده ...! تو خواب فکر می کردم چقدر عوض شده انگاری، ولی حالش خوب بوده خوبِ خوب و سلامت ... بهم گفت به فال نیک گرفتم دختر ! ان شاءالله که خیره ...

بهش پیام زدم که خدا از دهنت بشنوه آرزو ...

امروز که طبق معمول بعد از اذان صبح خوابیدم خواب می دیدم اومده ! برگشته همون طوری که آرزو گفته ! حالش خوبه و همه مون خیلی خوشحالیم ... تو خواب تمام مدت دنبال تلفن می گشتم که زنگ بزنم به آرزو بگم خوابت تعبیر شده ! فکر کن برگشته پیش مون ... از خوشحالی و ذوق نه به زمین بودم نه آسمون ... نمی دونم چی شد یه دفعه بیدار شدم ساعت رو که نگاه کردم هشت صبح بود ... دوباره چشمام رفت رو هم و دوباره همین خواب رو دیدم ! بازم همون جوری ... بازم اون اومده بود ... برگشته بود ولی این دفعه مدام تو خواب با خودم می گفتم نه این دفعه دیگه خواب نیست ... این یکی واقعیه، من بیدار شدم دیگه خواب نیستم ...

حیف ...


بچه زنده -
۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

چرا اذیتم می کنی ..؟! به هزار و یک دلیل نمی خوام از اینجا برم ... نمی خوام برگردم ...! می فهمی ...؟! نه باور کن که اگه یه درصد بفهمی !!! :|

اصلا هر هزارتاش به دَرَک به خاطر او یکی اذیتم نکن لطفا ...! :|

قصه بیان و بلاگفا دیگه داره به شدت شبیه قصه درگیری هایی که من گهگاه با خودم دارم میشه ! البته در چیپ ترین حالت ممکنه ...! نه اصلا به همین بی ارزشی ...!

بچه زنده -
۱۸ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۱

ببین چطور هوایی ام کردی ...؟!

دلم یک پرواز مستقیم می خواهد ... یک پرواز مستقیم مشهد - نجف ... همین الان ... همین امشب ! یک جفت بال برای رسیدن به ایوان مصفایش ...

مدام از خودم می پرسم خب تو که راز بال های بسته آدم را می دانی، چرا دلش را هوایی می کنی ...؟! کشاندن پای زمینی به صحن های آسمان که منصفانه نیست ! اگر قرار بر آزمون صبر است نشان دادنش جز یادآوری دوری و دلتنگی چه سودی خواهد داشت ...! نه این منصفانه نیست ... تشنه را باران باید ...

پی نوشت : نمی دونم چرا امسال از اول ماه رمضون مدام یه چیزی یه فکری توی ذهنم می چرخید ... همش فکر کردم به این که یعنی امسال هم تا شب های قدر زنده ام ...! سال های قبل اینطوری نبود ... یعنی هیچ سالی اینجوری فکر نکردم ...! امروز از صبح حسابی درگیر بودم ولی الان هم هنوز دلم یه جوریه ...


بچه زنده -
۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۸:۱۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹ نظر