چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

بسم الله الرحمن الرحیم
تمام حرف هایم، تمام دنیایم بین این دو حرف معنا می شود الف تا ی ... اما خودم میان این دو حرف محصور شده ام ... " ا ..... ی "
من مهم نیستم یعنی از نظر من هیچ کس مهم نیست :) این افکار آدم هاست که اهمیت داره ...
افکارتون زیبا باشه ان شاءالله ...

۵۷ مطلب با موضوع «ما زمینی ها ...» ثبت شده است

هرچند که دیگر داستانی در کار نیست ... اما ...
روزی روزگاری من بودم و تصور بهشتی سرشار از تمام خوبی ها، از تمام چیزهایی که همیشه دوستشان داشته ام ... بهشتی کامل، ساخته و پرداخته ذهن زیبای مخلوقی، شاید ...! که قرار بود مثلا دور افتاده ترین و دست نیافتنی ترین جزیره ای باشد که می توانستم تجسم کنم ! خانه چوبی با شیشه های رنگی درست در وسط ناشناخته ترین خشکی که می توانست وجود داشته باشد ! برکه ای کوچک و نزدیک که به همت باران های گاه و بیگاه آسمانش، همیشه پر آب بود و قایقی محکم که گهگاه مرا تا وسط مرداب آرزوها می برد و سالم بر می گرداند ! من بودم و تصور یک انارستان بزرگ و زیبا با انارهای سرخ و ترک خورده اش در پاییز هزار رنگ دوست داشتنی ام ! خُنکای دلپذیرِ درختان کاج، درست در وسط بلوارهایی که بین آرزوهایم کشیده بودم ! من بودم و عطر خوش بهارنارنج ها، سادگی بنفشه ها و و تعصب همیشگی ام روی فواره ها و حوض های آبی فیروزه ای و حتی ماهی های کوچک قرمز و سیاهی که قرار بود هیچ وقت نمیرند ...! من بودم و دنیا دنیا زیبایی که با علاقه و دقت خاصی توی ذهنم چیده بودم ...! اینجا همیشه من بودم ...!

و شاید آشنا تر و لطیف تر از بقیه، مزرعه آفتابگردانم ... مزرعه آفتاب گردانی زیبا و با آن بید مجنون با شکوهش که در گوشه ای پر و بال گرفته بود و آن حصارهای چوبی مقاوم که با با دست های خودم اطراف مزرعه ام کشیده بودم ...! وقتی قرار بود صبور باشم سر و کله ام آن طرف ها پیدا می شد ! چون نه تنها از خنکای لا به لای کاج ها و حس سرمستی انارستان در پاییز خبری نبود بلکه همه جا آفتاب داغ تابستان حریف می طلبید ...! آن هم برای منی که از گرما فراری ام ! مزرعه آفتابگردان ذهن من تنها یک درخت داشت ... یک بید مجنون ... سبزِ سبز که به هیچ بادی نلرزیده بود ! بید مجنون زیبایی که گاه و بیگاه وسط آفتابگردان ها می دویدم و خودم را به او می رساندم ... و آخ که چه کیفی داشت نشستن زیر آفتاب سایه برگ هایی که با نسیم، آرزوها و افکارم را جا به جا می کرد ...! همه چیز ایده آل بود آفتابگردان ها همیشه رو به خورشید و بید مجنون همیشه سر به زیر ...

انگار همین دیروز بود ...!

بچه زنده -
۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۴۳ موافقین ۱ مخالفین ۰
یه حرفی اینجای گلوم گیر کرده ... همونجا که یه سری حرف نگفته که می خوان آدمو دِق بدن توش گیر می کنن !!! این یکی از اونایی که ننویسم سر ضرب می کُشه منو :| می تونه به نظرم ! تواناییش بالاست ... پس پیش به سوی احیای قلبی تنفسی !!!
در دنیایی زندگی می کنیم که هر از چند گاهی به خودمان حالی کرده ایم که به جای رویارویی با واقعیت و درک حقیقت بهتر است خودمان را بزنیم به آن راه ...! به همین سادگی به همین خوشمزگی ...! همان راهی که هی خودمان را مجبور می کنیم که باور کنیم ... باور کنیم که من می دانم تو می دانی اما خیال می کنم نمی دانی ...! چرا ؟! چون اینجوری بهتر است ! چرا ؟! چون اینجوری راحت تریم ! چرا ؟! چون مسئولیت پذیر نیستیم، چون واقع بین نیستیم، چون دریغا یک ذره جرات و جسارت و وجود ! چون از خوردن داروی تلخِ زمان خوشمان می آید لاید !!! چون همزمان همان جوری که دلمان نمی خواهد آن یکی را باور کنیم، همین جوری دلمان می خواهد این یکی را باور کنیم ...! چون عذرخواهم دلمان یک جاهایی واقعا کوفت می خواهد ...! چون همه این خزعبلات را به خودمان قبولانده ایم ! به همین سادگی به همین داغونی ...!
پی نوشت : قبل از هرگونه اقدام و زحمت بیخودی برای احیای قلبی تنفسی، ابتدا خونسردی خود را کاملا حفظ نموده، مغز خود را از حالت آکبند خارج می نماییم و اگر خدا خواست به کار انداخته کمی تامل می کنیم ...! اگر هنوز امیدی به بهبود مصدوم بود، یک ضربه درست و حسابی همچین در شان چیزی که توی گلو گیر کرده بین دو کتف می زنیم ... شاید آن چیز قلمبه که توی گلو جا خوش کرده بود پرید بیرون و دیگر نیازی به CPR نبود ...! به همین سادگی به همون خوشمزگی !
بچه زنده -
۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۱ موافقین ۳ مخالفین ۰
دیروز می خواستم کلی چیز میز بنویسم نشد بعد دیگه حسش رفت امروز اومد ...!
دو شب پیش که هر چی زل زدم به آسمون دریغ از یه چشمک ! اما دیشب دیدم دیدم من سه تا شهاب کوچیک دیدم ... از همون پنجره یک در یک و نیم خودم دیدم ... کمی تا قسمتی خنده داره رو بالکن واستی اون وقت یه دونه نبینی ولی سه تا شهاب از درست از دریچه یک در یک و نیمت پنجره اتاقت رد بشن :) باید زاویه نگاهمو عوض کنم به نظرم نمیشه اینجوری ...!
بچه زنده -
۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۷ موافقین ۲ مخالفین ۰

مغزِ آدم استعداد سرشاری در گرفتن حالت های خاص داره ! یعنی از خدا که پنهون نیست مالِ من که اینجوریه :| داره داره ! استعداد داره ! خوبشم داره ... سرشارش هم داره :)

پس همانا مراقبِ حالاتِ مغزِ خود باشید ...!

یه قوری داریم ( اتفاقا دوسِش هم داریم ) ای بسا مدت های مدیدی هم منتظر دومیش بودیم اصلا :) از این قوری پیرکس های ساده ست ! بعد از اینکه قوری گُل قرمزی قبلی به دلایل نامشخص منهدم شد مان جان اینو خریدنش ...! حالا چی ؟! هیچی همانا پس از چند وقت دسته قوری فوق الذکر به سمت لبه آن متمایل شدندی :| یعنی یه حلقه داره که دسته قوری بهش وصل شده، همون اون چرخیده بود هر کارش هم کردیم درست نشد حرارت هم خورده بود بهش، بد سفت شده بود بی انصاف !!! هیچی دیگه اصلا تعادل ما در ریختن چایی ریخته بود به هم ! ( و گرنه ما اولش سالم بودیم مغزمون سالم بود فرفری نبود، حالت نداشت اصلا ! لَخت بود مثل دُم اسب ! ) موقع ریختن چایی باید دست رو در زاویه خاصی قرار می دادی و گرنه چایی به جای ریختن تو فنجون همه جا می ریخت اِلا فنجون :) بگذریم ...

بچه زنده -
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۷ موافقین ۴ مخالفین ۰

- آیا می دانید " وعده سرِ خرمن چیست ؟! " به خدا اگر بدانید ! "

این جمله آخری تکیه کلام یه بنده خدایی ست ! بعد از هر آیا می دانید همینو میگه :) چه اشکالی داره منم نمی دونم ! نه یعنی راستش می دونم ولی الان ترجیح میدم ندونم :| آخه الان دقیقا رسیدیم سر خرمن ! البته سرِ خرمن که دیگه چه عرض کنم ! یکی دو کیلومتر هم رد کردیم هر آینه ممکنه برسیم به آخرش :) و در نتیجه من معتقدم که در این موضوع از بیخ نادان بودن به ز هر چیز دیگری ...! بله کماکان که اینجوریاست !

حالا یه درصد مثلا فرض را بگذاریم بر این که بدانیم خب ؟! چی میشه ؟! من خودم مثال نقض این قضیه ام ... خرمن رو می دونم چی چیه وعده رو از هم بدبختی می دونم چی به چیه فقط الان نمی دونم چی کار کنم قضیه خر و خرمن و من و آن ها ختم به هیچی بشه یا شاید ختم به هیچی نشه مثلا :|

- هر چی کار بوده گفتم باشه بعد ماه رمضون ... حالا من موندم و بعدِ ماه رمضون ! به همین سادگی به همین خوشمزگی ! چرا معجزه نمیشه پس ؟! :| مگه من چِمه !

- من خودم یکی از همین سردمداران شعارهای انتخاباتی مثل " نباید از مشکلات فرار کرد ! " یا " باید با مشکلات رو به رو شد ! " بودم ولی از همین الان از همین جا اعلام می کنم خیر دیگه از این خبرا نیست ...! آقا اگه حس می کنی زورت به مشکلی نمی رسه بیخود مِس مِس نکن :) با سرعت هر چه تمام تر بدو فقط بدو همین :) فرار بعضی وقتا خیلی بد هم نیست ! وایسی به هوای رو در رو شدن و جنگیدن و چه می دونم دست و پنجه نرم کردن، عذرخواهم همچین با پشتِ دست می خوره تو دهنت که دو تا از در بخوری دو تا از دیوار !!! امتحانش مجانیِ فقط یه هوا کوفتگی و درد و جراحت داره ! دیگه حالا صلاح مشکلات خویش ...

- یه چی میگم درِ گوشی ! دو روز پیش اومدم بعد ازظهری برم حرم ...


بچه زنده -
۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر

نه اینطوری نمی شود ! از نوشتن روی کاغذ و خط خطی کردن بدتر است ! اینکه هی بنویسی و هنوز چند خطی نگذشته یه دفعه دستت خودسرانه برود روی آن دکمه بالایی و تمام ...!

گاهی پیش می آید ... حس آشنایی ست ... انگار دلت نیاید یا یک چیزی مثل این ...! مثل حس نقاشی که تمام تابلوهایش توی یک فصل مانده ... جا مانده در پالِت رنگ های پاییزی ! یا شاعری که ابیات غزل هایش یکی یکی سپید می شوند و خودش نمی داند چرا قالبش عوض شده ...؟! یا حتی نویسنده ای که واژه هایش با هم جور نمی شوند و مدت هاست توی فصل آخر داستانش گیر کرده !

ذهن باید آزاد باشد گاهی ... خیلی آزاد ... و حتی گهگاه دست دخترکش، خیال را هم رها کند و اجازه بدهد تا هر دو پرواز کنند ...

بی خیالِ چند وقتی که هر چه ذهنم را خالی کردم به گُمان آزادی، باز انگار خیال کوچکم آن قدر ملول بود که از جایش تکان نمی خورد و همین طوری کُپ کرده بود یک گوشه ! درِ ذهن باز بود اما خیال بال هایش را سفت بسته بود خیال نداشت پرواز کند ! انگار که از چیزی حسابی ترسیده باشد یا مثلا هیچ وقت دلش برای پرواز پَر نکشیده باشد !

دیشب اما ...

بچه زنده -
۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۱ موافقین ۱ مخالفین ۰

- من تو تلویزیون می بینم کسی چای می خوره دلم چای می خواد !!! در مورد مواد غذایی دیگه اینجوری نیستم فقط چایی یه همچین حسی رو در من بر می انگیزونه ! :|

- مان جان گفتن این هندوانه خیلی رسیده ست بیرون یخچال خراب میشه شستنش گذاشتن رو سینک ظرفشویی رفتن تو اتاق یه هویی یه صدای ظریفی از تو آشپزخونه اومد مثل صدای رد شدن تایر ماشین از تو چاله گل و آب !!! شالاپ :) هیچی دیگه هندونه شد سه قسمت من اون قسمت های توی پوست رو تیکه تیکه جداشون کردم گذاشتمون تو ظرف ... قند هم بود بیچاره گُل شو خوردم :)

- نه بگم خوشم میاد از تشنگی یا گرسنگی مثلا ولی ماه رمضون یه چیزایی داره که واقعا دلم براش تنگ میشه انصافا ... البته که سختی داره و سختی رو هم قاعدتا کسی دوست نداره ولی اگر خدا خدای ماست که روزه رو واجب کرده طاقت گرفتنش تو تابستون رو هم میده و صد البته حس و حال خوب و بی نظیرش رو ... 

- یه ماه شده دیگه که آدامس نخوردم :) جعبه آدامس رو اول ماه از تو کیفم گذاشتم تو کشو حالا هر موقع در کشو رو باز می کنم چشمک می زنه ! منِ مُحتاد به آدامس نعنایی :|


بچه زنده -
۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

چرا اذیتم می کنی ..؟! به هزار و یک دلیل نمی خوام از اینجا برم ... نمی خوام برگردم ...! می فهمی ...؟! نه باور کن که اگه یه درصد بفهمی !!! :|

اصلا هر هزارتاش به دَرَک به خاطر او یکی اذیتم نکن لطفا ...! :|

قصه بیان و بلاگفا دیگه داره به شدت شبیه قصه درگیری هایی که من گهگاه با خودم دارم میشه ! البته در چیپ ترین حالت ممکنه ...! نه اصلا به همین بی ارزشی ...!

بچه زنده -
۱۸ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۱

ببین چطور هوایی ام کردی ...؟!

دلم یک پرواز مستقیم می خواهد ... یک پرواز مستقیم مشهد - نجف ... همین الان ... همین امشب ! یک جفت بال برای رسیدن به ایوان مصفایش ...

مدام از خودم می پرسم خب تو که راز بال های بسته آدم را می دانی، چرا دلش را هوایی می کنی ...؟! کشاندن پای زمینی به صحن های آسمان که منصفانه نیست ! اگر قرار بر آزمون صبر است نشان دادنش جز یادآوری دوری و دلتنگی چه سودی خواهد داشت ...! نه این منصفانه نیست ... تشنه را باران باید ...

پی نوشت : نمی دونم چرا امسال از اول ماه رمضون مدام یه چیزی یه فکری توی ذهنم می چرخید ... همش فکر کردم به این که یعنی امسال هم تا شب های قدر زنده ام ...! سال های قبل اینطوری نبود ... یعنی هیچ سالی اینجوری فکر نکردم ...! امروز از صبح حسابی درگیر بودم ولی الان هم هنوز دلم یه جوریه ...


بچه زنده -
۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۸:۱۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹ نظر

فردا تولد کریم آل طه امام حسن مجتبی (ع) ست. کریم یعنی کسی که بدون درخواست می بخشه ... آقا دستمون خیلی خالیه ...

دیشب ماه مثلِ یه تیکه ماه شده بود :) کامل و قشنگ ... یکی به یکی میگه ماهِ شبِ چهارده ...!

بچه زنده -
۱۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۸ موافقین ۵ مخالفین ۰