چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

بسم الله الرحمن الرحیم
تمام حرف هایم، تمام دنیایم بین این دو حرف معنا می شود الف تا ی ... اما خودم میان این دو حرف محصور شده ام ... " ا ..... ی "
من مهم نیستم یعنی از نظر من هیچ کس مهم نیست :) این افکار آدم هاست که اهمیت داره ...
افکارتون زیبا باشه ان شاءالله ...

۲۸ مطلب با موضوع «همین جوری های کوچک من» ثبت شده است

همه می دونن همه می دونن من گاهی تو دلم یه ماشین لباس شویی روشن میشه از اون ماشین گنده ها که هی می چرخه هی می چرخه هی می چرخه ! الان هم از اون موقع هاست ظاهرا و عذرخواهم به نظرم لامصب رو 800 دور تنظیم شده داره می چرخه و می چرخونه !!! خلاصه که بشور و بسابی بر پاست ! بدیش اینجاست که خشک خشک می شوره آخه :) البته که این آخرین دورش نیست من دارم خانومی می کنم متانت به خرج میدم میگم بچه به زبون نیار تو هنوز می تونی تحمل کنی اون دورهای بالای بالاش واسه الان نیست ...!
این صنف باید یه اتحادیه ای مرکز نظارتی چیزی داشته باشه آدم گزارش بده بیان پلمپ کنن جمع بشه بره دیگه ...؟! تخلف از این بزرگتر که با همچین دوری اونم طولانی مدت می چرخه ؟!  تازه خشک خشک !!! دیگه چیزی از تار پود نمی مونه که ! همه چی از هم می پاشه :|
پی نوشت : یه جورایی به نظرم کار از لباس شویی اینا گذشته ! دارم فکر می کنم یه ست کامل جهیزیه هست که یکی یکی یا چند تا چند تا روشن میشن آخه چون گهگاه حس هام تغییر می کنه گاهی حس جاروبرقی دارم گاهی چرخ گوشت گاهی ... :|
بچه زنده -
۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۷ موافقین ۲ مخالفین ۰

نشسته بود کنار پنجره ... صندلی بغل دستش خالی بود ! سرم را چرخاندم و خوب نگاه کردم کسی ایستاده نبود پس همانجا نشستم ... تو حال خودش بود ... بعد از چند لحظه انگار هوس کرده باشد کنجکاوی بکند گردنش را حسابی کج کرد و نیم نگاهی به صورتم انداخت ... به زور سه سال به نظر می رسید ! موهای کوتاه، پیراهن گلی گلی سبز ، جوراب شلواری خاکستری ! و کفش های ... چشمهایم را ریز کردم ... بله و کفش های سفید تا به تا ! توی بحر بودم که این فسقله بچه خودش که آنقدر توانایی ندارد اینجور کفش را به تنهایی پایش کند و بندش را سفت ببندد پس ...؟!

تازه مسئله ای قلقلکی برای ذهنم پیدا شده بود که یکی از صندلی پشتی بلند شد و گفت آقا همین جا نگه دارید پیاده میشیم ! حدیث بابا بریم دستتو بده به من ...! 

از این قلقلکی تر ؟! بابا است دیگر گاهی حواسش آنقدر دور پرت می شود که کفش های دختر کوچولویش را تا به تا پایش می کند :)

بچه زنده -
۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۳ موافقین ۲ مخالفین ۰

تو را زمان و مرا زمانه خواهد برد ... 

داشتم شعر می خوندم، عکس ها رو نگاه می کردم ... هنوز هم می تونم با تک تک شون یه حس عجیب غریب پیدا کنم و کلی سوال تو ذهنم بیاد که یعنی چی ؟! چرا مثلا ؟! ... اما چیزی که مهمه اینه که دیگه خیلی وقته که مهم نیست ... من از اولش پایان قصه را می دونستم اصلا خودم پایانش رو همون اول جوری که دلم می خواست نوشتم ! یه پایانِ کلیشه ای ! چون دوست می داشتم همین جوری باشه ... می دونستم قراره چی بشه و من چی کار کنم ... اما هنوز هم واقعا معتقدم این چیزی از جذابیت لحظه لحظه ش کم نکرد ...

دنیا پرِ از قصه های تکراری ...! آدمای تکراری ... موقعیت های تکراری ! همه فکر می کنند قصه خودشون با بقیه فرق می کنه ! در صورتی که نداره ...! من همین جا اعتراف می کنم که قصه منم یکی از کلیشه ای ترین قصه های دنیا بود !!!

بچه زنده -
۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۳:۴۰ موافقین ۳ مخالفین ۰

بلاگفا برگشته ...! ناقص هست ولی هست ... دلم می خواست برمی گشتم چون فضایی که برای خودم ساخته بودم خیلی دوست می داشتم ... عادت کرده بودم و هیچ چیز بیشتر از ترک یک عادت خوب، خراب شدن یه چیزی که بهش علاقه داری اذیت کننده نیست ... اما ... واقعیت ماجرا ... واقعیت ماجرا دل منه که گیر کرده ... که می خواد و نمی خواد ...! دلش نمی خواد برگرده چون ... چیزهایی هست که نمی دانی ...

کی می دونست من از کی و کجا راهمو کج کردم سمت اونجا ... جایی که اولین بار بهش گفتم جزیره ... منی که تا اون موقع چند تا دفتر خاطره سفید داشتم و یه عالمه کاغذ نوشته پاره شده که احتمالا تو حالت خوب خوبش تو یه زباله دونی مدفون بودن ! که روزای اول وسط همه کارهام به دفعه هوس کنم بیام و یه صفحه سورمه ای رو باز کنم و بهش خیره بشم بدون اینکه چیزی بنویسم و بعد همین طور الکی از این همه تنهایی کیف کنم ... که همه اتفاقات همه اون چیزایی که می شنیدم می دیدم همه چی برام بشن شبیه کلمه، حرف، جمله ...قصه بشن و ذوق کنم از نوشتن شون ...

وقتی داشتم می رفتم سفر، بلاگفا از کار افتاده بود ...! وقتی برگشتم هنوز همون طور بود یه چند وقتی منتظر شدم اما بعدش با خودم گفتم چه فرصت خوبی ...! اومدم اینجا ... بهانه آوردم که فلان و فلان ... اما راست بود من خسته نشده بودم از نبودن از صبر کردن ! نبودم نه ... فقط خواستم قصه رو عوض کنم ...! یک ماهی تازه بگیرم همین اما فقط خودم می دونم که من هیچ وقت صیاد خوبی نبودم و نیستم و ...

پی نوشت : دیشب ساعت 1.5 به هو هوس کردم چیزی بنویسم دنبال دفترچه یادداشتم گشتم تو کیفم نبود ... یادم افتاد بعد از ظهری تو شرکت همکارم گذاشته بودمش روی میز ... دفترچه ای که توش هیچ چی به غیر از یه سری یادداشت روزانه و درس و کار نیست اما یه حال بدی داشتم از جا موندنش ... صبر کردم تا امروز که مطمئن بشم جاش امنه ...

جا گذاشتن کار سختیه ...

بچه زنده -
۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۴ موافقین ۱ مخالفین ۰

و لباس ها باید جیب داشته باشند و مثلا اگر جیب نداشته باشند پس چه داشته باشند ؟!

بابای عزیزتر از جان یک پیراهن های خاصی دارند که اگر اشتباه نکنم ایده اولیه طراحی آن از خود ایشان بوده است ! و چون ظاهرا به سبک آن ها علاقه مند هستند مدام هم می دهند تا برایشان تجدید دوخت کنند !!! از قضا ما هم آن پیراهن های بابا را خیلی دوست می داریم پیراهن هایی با پارچه های عمدتا آبی ...! که ویژگی بارز و دوست می داشتنی این پیراهن ها برای ما همانا وجود چهار جیب بر روی آن هاست ...! حالا اینکه بابا دو تا عینک دارند و کاغذ و خودکار و مدارکش و ایضا یک گوشی و بنابراین در فصل گرما که بدون کت بیرون می روند این جیب ها به کارشان می آید یک بحث است اینکه دخترِ بابا همین جوری ذاتا جیب دوست می دارد و  اِرق خاصی نسبت به آن دارد یک چیز دیگر ... اصلا جدا جدا :)

من از بچگی همین جوری بودم یعنی از اول مشکل جیب داشتم ...! سرِ مانتو خریدن، کیف خریدن :| آخه همه می دونن یه شخصیت پَتِ پستچی دارم من ! البته الان مشکل کیفم تا یه حدودی حل شده ولی مشکل مانتوی جیب دار هنوز هم دغدغه فرهنگی منه ! انصافا لباس جیب دار یه چیزِ دیگه ست ... یه چیزِ خیلی دوست می داشتنی واقعا .


بچه زنده -
۰۴ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۰

خیلی احمقانه ست ... نمی دونم چرا ! ولی می دونم که هست :) حتی مثلا اگه الان پُقی بزنم زیر گریه بازم احمقانه ست ...! اصلا در حال حاضر هر کاری که فکر می کنم انجام بدم به نظرم احمقانه ست ...! شاید احمقانه به نظر برسه اما این احمقانه ترین حالتیِ که تا الان تجربه کردم ...!

 

بچه زنده -
۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۵ موافقین ۳ مخالفین ۰

بلاگفا رفته است توی کُما و انگاری توی کُما خوب جایی ست ...! نه نه ... اتفاقا توی کُما خیلی بد جایی ست ...! اصلا کُما یک جایی ست که خیلی جا است ... آمد نیامد دارد ... یک عده می روند بهشان نمی آید، می آیند، یه عده هم می روند اینقدر بهشان می آید که نمی آیند ...!

بگذریم ما آخر اردیبهشت توی جزیره ای در بلاگفای از کُما در نرفته قرار بود خبرهای خوشی بنویسیم برای دل خودمان برای همه حال های جورواجورمان که خب نشد ... خبر خوشمان آمد رد شد رفت حالا دل مان هی قِنج می رود که بیاییم خاطره بنویسیم که سفری رفتیم تا کربلا و آخ که چقدر نمی توان نوشت ...

این یکی از بهترین لحظه هایی ست که ثبت کرده ام آنجا ... آن جا که نمی دانم خاکش چه دارد که آدم را ناجور هوایی می کند ...

خرداد 1394 - شب میلاد امام سجاد (ع) - کربلای معلا - بین الحرمین ...


بچه زنده -
۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۷ نظر

هنوز با بیان انس نگرفتم ...! البته مطمئن هم نیستم که این " انس " واقعا گرفتنی ست یا نه مثلا دادنی ست !

بچه زنده -
۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر