چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

چیزهایی هست که نمی دانی ...

خاطراتِ یک عدد مغزِ گِردو ...!

بسم الله الرحمن الرحیم
تمام حرف هایم، تمام دنیایم بین این دو حرف معنا می شود الف تا ی ... اما خودم میان این دو حرف محصور شده ام ... " ا ..... ی "
من مهم نیستم یعنی از نظر من هیچ کس مهم نیست :) این افکار آدم هاست که اهمیت داره ...
افکارتون زیبا باشه ان شاءالله ...

۴۲ مطلب با موضوع «منِ درگیر» ثبت شده است

دوشنبه حالم خوب نبود ! کلاس هم نرفتم ... از شبش یعنی یکشنبه شب، که بشه شبِ دوشنبه سرم درد کرد تا دوشنبه شب، یعنی شبِ سه شنبه !!! (این تیکه هاش کاملا مشهدی بازی ست ! یه جورایی عادت کردیم به خُل بازی با شب و روز هفته :)) حالا شِرا ؟؟؟ چون همون یکشنبه شب یعنی شبِ دوشنبه برای ماه مان جان وقت دکتر گرفته بودم و دو سه ساعتی تو مطب دکتر معطل شدیم و کلی صحنه دلخراش دیدم ! بعدش نمی دونم چرا خیلی خوشحال ! راهی یه مهمونی خودمونی شدیم و صاحب خونه خدا پدر بیامرز ظاهرا کلی دغدغه و حرف نگفته با همسر داشت و خب بدین ترتیب ما رو تا دو صبح که همانا در واقع بامداد دوشنبه میشه نگه داشت ...! حالا پیدا کنید سر درد فروش را :| منم که خودم اعتراف می کنم بی جنبه ! پس شد آنچه شد ...! هیچی دیگه دوشنبه رفتم دکتر که سُرم و آمپول داد و آزمایش ! اولی و دومی رو که خودم تشخیص دادم استعمالش بی مورده به جاش قرص خوردم درسته چهار ساعتی طول کشید ولی بالاخره خوب شدم خدا رو شکر ! سه شنبه هم که مجبور شدم برم آزمایش خون بدم که خب با اینکه کلی رو خودم کار کرده بودم و آمادگی قبلی داشتم و اصلا اون دو تا اسمشو نیارِ اولی رو به این هوا نزدم که فوبیای دو تا سوزن کم بشه، منتها باز طبیعتا سرنگ دیدم حالی به حالی شدم ...! به هر حال به خیر گذشت ... جواب آزمایش ها رو هم باید شنبه برم بگیرم. باز هم خدا رو شکر ...


بچه زنده -
۱۲ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۰ موافقین ۲ مخالفین ۰

این منم ... من که اکنون آرام و صبور بر ارتفاعات دست نیافتنی ذهن نشسته ام ...!

نشسته ام ؟! بله قطع به یقین الان نشسته ام ! چون دیشب که رفیق جانِ مان کشیک معین تشریف داشتند که همانا خوش به حال ایشان، عملیات سختی را پشت سر نهاده ام ! عملیات پارتیزانی ! القصه که ما در سالن خیره به تلویزیون مشغول استراحت ذهن بودیم و همانا خیلی خوشحال برای خودمان کز کرده بودیم که به ناگه احساس کردیم جنبنده ای او نیز خیلی خوشحال از گوشه چشممان رد شد ! سر چرخانده و نظاره نمودیم که حجم سیاه یا شاید قهوه ای چاق و چله و بسیار زشت و چندش آوری از زیر درب ورودی ساختمان داخل گشتندی و خیلی ریلکس، با پاهای شاید نشسته و کاملا بد ترکیبش خرامان خرامان روی سنگ های سفید قدم زده به طرف کتاب خانه و کتاب های نازنین مان می رود ! و اما، ما که برای چند ثانیه ای کل فک مان از این حجم وقاحت و خونسردی و نه ترس و  انزجار و کُپ کردگی، نه قطعا نه ! به پایین سقوط کرده بود به ناگه چون تیری از چله کمان رها گشته و به سمت آشپزخانه یورش بردیم و یک عدد گاز اشک آور که همانا خدا پدر سازنده اش را بیامرزاد از کابینت بیرون کشیدیم و چون صاعقه بازگشته و ...

و اما ادامه ماجرا ...


بچه زنده -
۰۵ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰
به نظرم آشپزی کردن در کل چیز خوبیه ... اما در جزء گاهی نه تنها چیز خوب و باحالی  نیست با تنها که حال آدم رو هم میگیره :| مثلا همین سحری درست کردن که من هر دفعه کلی وقت و مغز می ذارم که چی بپزم که میلم بکشه بتونم بخورم چون ماه رمضون متاسفانه خیلی خوش غذا نیستم واقعیتش ! و گرنه که هم کامل آشپزی یاد گرفتم تو این یه سال هم اگه ریا نباشه دستپختم خیلی خوب شده ! بعدش هم این رفیق ما که کلا بی ادعاست بنده خدا :| می مونه خودم ... اصلا مشکل منم من :| معلومه دیگه عادت های غذایی بین افراد یه خانواده متفاوته چه برسه به شهرهای مختلف کشور ... در مورد افطار و سحر که دیگه عجیب غریب ! مثلا ما عادت داریم افطار نون و پنیر و سبزی و نهایتا سوپی آشی چیزی می خوریم ! اون وقت سحری مثل وعده ناهار و شام پختنی درست می کنیم ! حالا قسمت جالبش اینه که وقتی افطاری مهمونی میدیم یا میریم به غیر از سوپ و آش یک دو نوع غذای به قول بنده خشک هم حتما هست دیگه ! منتها بعضیا عادت دارن وعده سحری رو مثل صبحانه می خورن و افطاری رو مفصل دیگه ... پیچیده شد یه کمی !!! بگذریم به هر حال من، افطار، فقط نون و پنیر و سبزی و سوپ، سحری هم که هر چی کَرَمتونه دیگه :)) هر چی خوشمزه تر بهتر :) که البته اینو همه می دونن ...!
حالا می رسیم به قسمت خوب آشپزی ... برای من کیک پختن اون قسمت قشنگشه :) هر چند اجالتا دو تا قالب یه شکل دارم و خب بالطبع همیشه ظاهر کیک هام شبیه همدیگه ست و طعم پودر کیک ها هم نهایتا فقط بین دو یا سه طعم مورد علاقه تغییر می کنه اما باطنشون قطعا فرق می کنه ! 
نه دُرُغ گفتم :)) همه چی عین همه فقط مناسبت ها و بی مناسبت های کیک پختنم فرق می کنه همین ! ولی به هر حال من خوشحالم ! چون نکرده کار که کار کند پروردگار نگاه کند ... ان شاءالله :))
مناسبت این دفعه هم تولد 34 سالگی رفیقِ راهمان بود ... 20 اردیبهشت ... بعد از افطار ...
بچه زنده -
۲۲ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۲ موافقین ۲ مخالفین ۰

یه توصیه بچه زنده ای می کنم همانا همگی تو این ماه مبارکی رستگار بشیم بره ! بابا اگر کاری هست که از دستمون برمیاد یا وظیفمونه یا قولشو پیش پیش دادیم بهتره یه جوری انجامش بدیم که طرف رو بیخودی شرمنده خودمون نکنیم که عذاب وجدان بگیره یا پشیمونِ زار بشه ...! خدا رو خوش نمیاد ! دیگه خونه پُرِ پُرش با دو تا تعارف رد شه بره ! والا به خدا ...

ببین بعد افطاری چه جوری آدم رو از هم از هم درمیارن :|

بچه زنده -
۰۸ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۴ موافقین ۲ مخالفین ۰
دیروز بعد از یه سه چهار ساعتی سر و کله زدن با بچه های دبیرستانی که حالا به مدد تالیف کتاب جدید هفته ای یکی دوبار احضار میشم حضورشون !!! گفتم یه سری به بالش برسونم. غم خواب داشتم عجیب ... و همه می دونن یه وقتایی غم خواب چه غم بی رحم و بزرگیه ... 
القصه دیروز بعد از ظهر یه خواب عجیب غریب بامزه دیدم ... خونه اولی و حیاط بزرگش و زیر زمین و منو یه لاک پشت کوچیک و یه لاک پشت بزرگ ! البته منم کوچیک ... این تیکه هاشو فقط یادمه که دنبال لاک پشت بزرگه بودم تندتر از من می دوید !!! رفت تو زیر زمین قایم شد ... لاک پشت کوچیکه رو اما گرفتم :| بهش یه کم سیب دادم خورد بعد بقیه سیب رو انداختم دیدم لاک پشت بزرگه اومد بیرون و با ولع خورد. اون وقت یه هو آدم شد :| تاکید می کنم خوابه دیگه خواب ...! لاک پشته سیب خورد آدم شد به همین خواب قسم ! اون وقت سه تایی با هم یعنی من و لاک پشت کوچیکه و اون آدمه که اولش لاک پشت بود از زیر زمین اومدیم بیرون ... بعد تو حیاط کنار پله ها اون آدمه برای منو یکی دیگه که یادم نیست دقیق کی بود تعریف کرد که از اول آدم بوده و تو همین خونه زندگی می کرده وقتی مرده به یه دلیلی که اولش بعد از خواب یادم بود الان نیست از خدا خواسته که لاک پشت بشه و شده !!! همین جا از خواب بیدار شدم ! از قضیه تناسخ رد شده در اسلام و حرف زدن آدم لاکیه که بگذریم باید بگم خونه اولیه تازه ساز بود و ما اولین ساکنانش بودیم :)
این که چیزی نیست دو هفته پیش تقریبا خواب می دیدم یه هدهد (شانه به سر) گیر افتاده تو اتاق به بدبختی نجاتش دادم بعد شروع کرد به حرف زدن :| با چه هیجانی مان جان اینا رو صدا می زدم که بیان ببینن داره حرف می زنه که از شدت هیجان پریدم از خواب ... خداییش این یکی دیگه یه جورایی مذهبیه اصلا ! بلکه استغفرالله هدهد حضرت سلیمان بوده :) ولی این خوابه خیلی خوب بود واقعا، یادمه وقتی بیدار شدم حسابی ذوق زده بودم تو یه حالتی بین خنده و هیجان عمیق ... 
لازم به ذکره که بگم قبل دو تا خواب هیچ گونه غذایی نخورده بودم :|
پی نوشت : همچین بدم نمیاد در ادامه خواب پروانه ای، مورچه ای، پاندای خنگی، کووالایی چیزی ببینم ... زرافه و فیل رو هم دوست می دارم منتها به نظرم حجمشون یه کم واسه خواب های یکی دو ساعته زیاد باشه تو خوابم جا نشن :)
بچه زنده -
۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۴:۱۵ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳ نظر

خب ... خب ... کلیدواژه مَکُش مرگ مای این روزها چیه ؟! معلومه اون چیزی که باهاش هم خودمو هم دیگرانو دق دادم و همچنان میدم همین روزها ! 

و اما پایان نامه ... این پدیده غیر عادلانه شوم که این روزها رسیده به جاهای باریکش ... جاهایی که خودم هم نمی فهمم چی به چی شده چیکار کردم ! همه چیز اونجوریه که من فکر میکنم زمان بی انتهاست براش ... فکر می کنم یعنی میشه تا اون تاریخ مگو تموم بشه ؟! و مرا ترسی مبهم فرا می گیرد که نخیر نمیشه ! کور خوندی کور ...!

همه چی جور نیست این دفعه ... من یک روزی وسطِ این وسط ها تصمیم گرفتم زبان بخونم ... چرا؟! چون چند ماهه که دکتری عین خوره داره مغزمو می خوره . الان با دو روز خوندن مثلا، یه جوری خارجی شدم که اصن فقط اسپیک اینگلیش همین :) اول خودم خودمو مسخره می کنم که به کجا چُنین شتابان ؟! کجا به سلامتی ؟ بعد خودم به خودم نهیب می زنم که تو می تونی ! الکی یعنی خیلی اعتماد به نفس دارم ! بعد یکی که نمی دونم کیه اون وسط میاد میگه سعیتو بکن ولی خیلی هم امیدوار نباش ... این کیه آخه ؟! بچه زنده که حد وسط نداشت !!!

همیشه یا شاید بهتر بگم بعضی وقت ها سر یه کارایی یه عده ناشناس یا کم شناس خواسته یا ناخواسته با حرفا و کارا و مثلا مخالفت بی خودی شون در چیزی که اصن به تو چه ست ! یه جورایی آدمو تشویق می کنن . هر چند من تو مسائل منطقی آدمِ خیلی زود تحت تاثیر قرار گرفتن نبودم و نیستم و عادت به اهمیت دادن به مخالفت دیگران در اموری که به شخصه به خود بنده ارتباط داره و لاغیر نداشتم و ندارم. ( تاکید می کنم اموری که به عنوان فرد بالغ و کاملا عاقل البته ! خودم بلدم تصمیم بگیرم و نیازی به شور و مشورت نداره ! ) ولی خب فضایی هم که نیستم ! بالاخره بعد از تکرار و اصرار یه جایی آدم میره تو فکر چرایی مخالفت اون عده در کاری که اندک ارتباط خاصی بهشون نداره . و خب اگه به نتایج مثبت برسه بالطبع ممکنه کمی انگیزه هم چاشنی میل درونیش برای به سرانجام رسوندن اون کار و هدفی که داشته می کرده، میشه دیگه ! 

من راضی، تو راضی عزیز ... گورِ ... (خاطر نشان می کنم که من خیلی خیلی مودبم!)


بچه زنده -
۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۲:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر
این شعار تبلیغاتی یه کمپین نیست ! این حرف دل منه و اینجا دقیقا وسط حرفای ذهنم ...! به کمپین "ممنون که مهربونی ! " بپیوندید ! دفعه اول که بیلبورد تبلیغاتی با این شعار دیدم با خودم گفتم نامردا خب حالا حرفای آدم رو بر می دارید اوکی بابا ! حق تبلیغاتشو که بدین لااقل :| 
قبل از این حرفا یه سری که بابا عباس از یه نونوایی تعریف می کرد و این که همیشه نون خوب دست مردم میده بی هوا گفتم خب یه دفعه ازشون تشکر کنین ! درسته که شغل شون همینه ولی تو این بازار وانفسا به نظرم باید از بعضی ها تشکر کرد که وظیفه شون رو درست انجام میدن ...

اینا مهم نیست ... وقت ندارم باید برم سر مقاله ! بی خودی دارم خودمو می کوبم به در و دیوار ! اصل مطلب اینه که دیشب بعد از سه ماه اولین مهمان های ما اومدن ! یه زوج جوان که تازه یه ماه و نیم از عقدشون گذشته ... من شناخت درست و حسابی نداشتم ازشون ولی دیشب کلی چیز شنیدم از زندگی شون که خب خیلی برای من قابل هضم نبود ... حتی الان هم فکرش منو ناراحت می کنه ... اینکه آدم بعد از این مدت کوتاه بگه "شاید تو انتخابم اشتباه کرده باشم !  " برای من یکی خیلی قابل درک نیست ... من نمی فهمم واقعا ...!
نمی دونم چطور باید تشکر کرد از خدا ... به گواهی همین روز و همین لحظه و همین انگشت هایی که دارن می نویسن خدایا ممنون به خاطر همه جبرها و اختیارهات ... ممنون به خاطر همه خوبی های بی اندازت ...

 خدا آخر و عاقبت همه مون رو ختم بخیر کنه ...

بچه زنده -
۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۶ موافقین ۳ مخالفین ۰

دیروز خانواده آقای داماد عزیز اساس کشی یا اثاث کشی یا شاید اصاص کشی یا ... یکی از همینا داشتن دیگه ...! چشمتون روز خیلی خیلی بد نبینه چون بد که چیزی نیست عذرخواهم سوسول بازیه ! خیلی وقته واسه ما خاطره شده دیگه خدا بیامرز :| می خوام بدونم کسی مونده هنوز که ندونه من دیکس کمر خفیفم بعضی موقع ها درد می گیره آیا ؟! همه میدونن یا باز جار بزنم ها ؟! :| آقا من اعصاب دارم همه می دونن ... دیکس کمر ندارم ... دیکسِ می فهمی دیکس ...! خودش که قربونش برم دریغ از یک ذره فهم !!!

ای منِ خیره سر ... همه مراعات می کنن اون وقت منِ دلسوز منِ کاری منِ مهربان منِ خیرخواه (صفات خوب که همه می دونن ماشاءالله فت و فراوونه حالا اینکه به این تعداد کم بسنده شد من باب ریاس دیگه) منِ استرسی منِ کارگر منِ ایضا دوباره خیره سر اکثر اوقات جو میگیرم خودم اول از همه یادم میشه همین موضوع به این سادگی به این بدمزگی رو :( آقا ما اثاث کشی منزل خودمون اینقدر حرص نخورده بودیم که اینجا عذرخواهم کوفت کردیم ... یعنی بنده های خدا اینقدر دست تنها بودن که جیگر آدم تاول یا به قول نیشابوریا پوفله می زد ! هیچی دیگه نهایتا همون شد که همیشه میشه ! شد آن چه شد و نباید میشد ...! الان من یک عدد ژله خوشمزه ام که دارم سخنرانی می کنم ...! من که کمر ندارم که :| کی گفته راه رفتنی رو باید رفت ؟! باید برگشت آقا باید برگشت ...! ما هی هر دفعه میریم تا آخرش ! اینا اینجوری !!! شله که پخش نمی کنن که ! خدا شاهده تهش جز درد هیچی دیگه نیست ! اینم ضرب المثله آخه ؟! ایضا در بستنی رو هم باید باز کرد ... بیایید یک بار برای همیشه این مسائل مهم فلسفی رو به خاطر بسپاریم تا، تا آخر عمرمون نون و کره بخوریم ...! حالا دیگه خود دانید ...

ولی واقعا خدا شانس بده ... خدا ...

بچه زنده -
۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۹ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۴ نظر

فردا تولد بابای بهتر از جان است و پسون فردا هم روز پدر ... بابا یکی دو هفته ای هست دارن دنبال یه کتاب خاص می گردن ... ظاهرا فقط به چند تا چند تا کتاب فروشی خاص سر زده بودن بنده خدا، که خب نداشتن ... من به خیال خودم اومدم زرنگی کنم زودتر براشون پیدا کنم هدیه بدم ! تو این هیری ویری یه ماه مونده به کوچ ! بی اغراق تموم کتاب فروشی های شهر رو رفتم ... اما هیچ جا نداشت :( خرید اینترنتی هم نداره لامصب ! یه کتاب گزینش سازمانیه مزبوط به دستگاه های اجرایی ...! زنگ زدم به انتشاراتیش که تو تهرانه، خانومه یه شماره حساب داد گفت برید فلان مبلغ رو بریزین به حساب بعد بزارین تو تلگرام که مدیر مسئول انتشارات ببینه بعد اگه خدا خواست چند روز دیگه بیاره ... ولی نگفت اگه مدیر مسئول انتشارات نبینه چی میشه :|

حالا این یه طرف ... از اون طرف هدیه همسر خوب و نازنین هم تو مغازه ست و من نرسیدم برم بخرم :| تازه ؛ داداشم چی پس ؟! خب الان چی کار کنم مناسبه آیا ...؟! نه چیکار کنم واقعا ...؟! چیکار کنم خوبه ؟! ها ؟! چیکار کنم ؟! من گناه می دارم ...


بچه زنده -
۳۱ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۵۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳ نظر

خیالُم در دل و دل در خم زلف ... پریشان در پریشان در پریشان ...

وقتی توی صفحه مدیریت چشمم به اون آمار بازدید و نمایش جزیره کوچیک و فعلا آروم و ساکتم میفته یه حس خاصی بهم دست میده ... یه چیز آشنا ... یه ترس کوچیک ... اصلا یه جورایی دلم داره قیری ویری میره !

کی اونجاست ...؟! چی اونجاست ...؟! نمی دونم ... نه خب یعنی کمی تا قسمتی می دونم ولی نمی خوام به روی خودم بیارم که می دونم ! مثل شنیدن صدای تیک تاک یه ساعت از پشت دیوارای یه اتاق کوچیک می مونه ... در حال حاضر ذهنم خلاقم دلش می خواد فقط یه بمب ساعتی گنده اون پشت تصور کنه و خب اجالتا از این مثبت اندیشانه تر نمیشه باشه ...! چرا ؟! چون از دیشب دیسک خفیف کمرم درد می کنه ...! در واقع چهار پنج سال پیش خفیف بود الان با این شدت درد به نظرم خیلی سخیف شده :|

بیا با هم رو راست باشیم ... اینطوری زندگی بهتر میگذره ها ...! من هنوز هم می تونم با ترس های کوچیک عجیب و غریب خودم رو به رو بشم ... هنوز هم تو بعضی موارد رُک و راست بودن رو به ملاحظه کاری ترجیح میدم ... پس سلام سلام سلام :)

خودم هستم ...

 خودتون باشید لطفا ...

 

شعر از شمس العلما ربانی ...

بچه زنده -
۱۴ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۵ موافقین ۳ مخالفین ۰